6/08/2005
امان از دست شاغلام هاي وطني!!
قديمي ها پربي راه نمي گفتند وقتي كه مي گفتند"شاه مي بخشدشاه غلام نمي بخشد".چندروزپيش يكي از آشكارترين نمونه هاي اين زبان زد خاص وعام را ديدم !!كوچه ي آپارتمان درويشي ما بين دوخيابان پرازدحام قراردارد.يعني آن دورا به مي پيوندد.درضمن كوچه ي خودمان هم يك طرفه تشريف دارد!!هيچ كس هم يك طرفه گي كوچه ي بي چاره امان را رعايت نمي كند مگربي نوايي چون من!!ازاين رو صبح كه ازخانه مي روم سركاروشب كه ازسركاربه خانه بر مي گردم بايدازدست جماعت كرگدني كه تابلوها را پشم شان هم حساب نمي كنند اعصابم خردشود!!به ويژه غروب ها!!تصورش را بكنيدازسركوچه ي خودتان كه تابلوي ورودممنوع داردبگذريدوده تا پانزده دقيقه درراه بندان برانيد تا به آن سركوچه برسيدوببنيد يك عده شاخ شمشاد دارند ازروبرومي آيند تازه كلي هم نگاه عاقل اندرسفيه نثارت مي كنند!!حالا هي بايد جلوعقب كني تا راهي بازشودوبرسي به منزل!!!
اين داستان هرروزدركوچه مان رخ مي دهد!!نمي دانم اين ماموران نيروي انتظامي مرده اند كه نمي آيندتوي همين كوچه اتراق كنندودرچشم به هم زدني دفرچه ي جريمه اشان را تمام كنند!!
ديروزپريروزها داستان جالبي درهمين كوچه برايم پيش آمد.طبق معمول داشتم مي رسيدم به وسط هاي كوچه كه ديدم ماشين سياه كت وكلفتي روبرويم سبزشد.همين ها كه فرنگي ها نام شان را گذاشته اند پاترول. به گمانم موسو بود(بامدادك همراهم نبود وگرنه اسمش را مي گفت!!تخم جن اسم تمام ماشين ها از زانتيا و ماكسيما بگيرتا اپل كورسا وغيره را مي داند!!!).طرف عكس عالي جناب سرخ پوش را هم زده بودروي شيشه ي جلو!!مثلاتبليغ!!روي سپرش هم نوشته بود"سلام مورچه!!!" مورچه كه من باشم عزمم را جزم كردم كه تانصف شب هم اگرآن جا معطل ماندم راه به اين پادوي عالي جناب سرخ پوش ندهم!!خيلي هم پرروپرروهي دست تكان مي دادكه يعني بروعقب !!سبزه روبودوسبيلي لقمه اي روي لب اش تكان مي خورد!!لم دادم به صندلي وصداي راديو ورزش را حسابي بلندكردم!!قيدسركاررفتن را هم زده بودم!!هنوزچنددقيقه نگذشته بود كه ديدم ماشين ديگري هم آمد پشت سر جناب سبيل لقمه اي ايستاد!!باورتان نمي شودماشين نيروي انتظامي بود.ازاين پيكان هاي نيروي انتظامي كه نوارسبزدارند!!اولش دركمال ساده لوحي گمان كردم كه حريف را جريمه مي كننداما وقتي كه برايم بوق زدند كه راه را بازكنم به عمق خوش خيالي ام پي بردم!!گذاشتم تا حمال عالي جناب سرخ پوش از كنارم بگذرد.اما راه ماشين نيروي انتظامي رابستم وپياده شدم .راننده سربازبودازاين سربازهاي ساق وسالم كه سرخ وسفيدي لپ هاي شان نشان مي دهدجزوشهرنشينان شريف نيستندوهواي پاك روستا وشهرستان را تنفس كرده اند!!كناردستش هم ستوان دويي لم داده بودكه كلاه اش را جاهل وارگذاشته بود پس كله اش. شيشه اش پايين بود.گفتم :جناب سروان پيش نمازوقتي تلنگ اش دربرودتكليف پس نمازمعلوم است!!(روم نشد بگويم بگوزد!!).
بيچاره شرمنده شد!!لبخندكجي كنج لبش نشست ودست بردبه خاراندن پس كله اش!!برگشتم كه بروم جناب سربازسرخ وسفيد درآمد كه" آقا راه را بازكن كارداريم مي خواهيم برويم!!توي ماموريت هستيم!!"
لهجه ي مازندراني داشت!!مرا مي گوييد حسابي جا خوردم!!مي خواستم بگويم "برو آش خور!!چاخان زپرتي!!" اما پررويي طرف به قدري اساسي بودكه ازرورفتم!!جناب سروان هنوزداشت لبخند شرمندگي اش را نشخوار مي كرد.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا