7/02/2005
و اما باران
فقط خدا می دونه من از دست این اخوی و موضع گیری های ضذزنانه اش چی
می کشم. به هیچ صراطی مستقیم نیست که نیست. خب کسی نیست بهش بگه بابا شده یک خط در مورد این زن داداش بنده خدا ی ما بنویسی که توش طعنه نباشه؟ حالا هم من خیلی زور ورم می داره که این جا صبح تا شب در مورد شیرین کاری های بامدادک می نوشته اما بارانک بنده خدا خبرش هم باید تو کامنت ها بیاد. وقتی هم که بهش می گم سیبیلاشو تاب می ده و می گه آخه همشیره وبلاگ که جای مسائل خصوصی نیست. بهش می گم همه می گن فایده ی وبلاگ آوردن خصوصیات به عرصه ی عمومی و گسترش فضای عمومی است. می گه آره اما می دونی جلوی بقیه یک جوراییه.
می خواد توضیح بده بهش می گم زور نزن می دونم برات افت داره جلوی دوست و آشنا که خودتو از اوج مسائل روشنفکری و غم خلق را خوردن به حضیض مسائل روزمره بیاری. می گه باز طعنه می زنی آبجی؟ می گم اگر طعنه اثر داره این شعر را که زنده یاد بیژن نجدی گفته (از کتاب خاطرات این تابستان) بذار تو ویترین که پیشکش عمه ی بامدادک باشه برای بارانک عزیز، زن داداش گل، بامدادک و خود اخوی.

برنج و تبٌرک وباران و رودخانه های جهان
از سینه ریز این همه کوه می ریزند
پا به پای اسفالت می آیند رودخانه های جهان
به زیارت آب
دیدار سپیدرود نازنین من
تن پوش خیس خویش ریخته اند بر سرزمین من
گنگ با گاو مقدس و رقص شیوای دست های آب
نیل با صدای سیل، دو نیمه شده مغموم
از زیر شیطان کوه
استخر لاهیجان، با خال گل آلود پیکرش آمده است
زاینده رود هم اینجاست، تکیه اش به درخت
قابِ بلندی و بالاش، خاتم و کاشی
سفره انداخته ایم بر باغ های چای
آن سویش
برنج و تبٌرک و مخمل
و در کف تابستان
سپیدرود آرام است
همان قدر که علف
گاهی سبز می شود، همان قدر که علف
صدای ریختنش در شورآب های خزر
از دور می آید
مهربان همان قدر که علف
و باران
با لهجه ی ما شمالی ها بر سپیدرود می بارد
در رودخانه های جهان
رودخانه هایی که در راه اند تا سرزمین من تا سپیدرود این چنین من
.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا