7/11/2005
اندرحكايت گدايي بامدادك!!
اين برادران وخواهران تازي هم كه درتنبل بازي دست برادران وخواهران ايراني شان را ازپشت بسته
اند!!چوب تنبلي شان را پس از شونصد سال ناهمرنگاني چون حقيربايدبخورند!!عجب بساطي است!!همين تنبل بازي شان درنوشتن را مي گويم.ازسرتنبلي براي واژه ها نقطه نمي گذاشتند.بي نقطه مي نوشتندوازاين رو تاريخ مرگ دخترپيامبراسلام قاطي پاتي شده است.اين جوري شده است كه به جاي يوم فاطميه ايام فاطميه مي گيرند.دراين ايام هم ملت علم وكتل به پا مي كنند وباراه بندان هايي كه به پامي كنندودادوهواروقت وبي وقت شان نهايت ارادت شان را به بانوي دنيا وآخرت نشان مي دهند!!!
بازارتكيه وهيئت بازي هم كه تا دل تان بخواهد داغ است. ازجمله هيئت پسرعموي عيال هم بي كارنمي نشيند وهرشب درايام فاطميه درخانه ي عموي عيال مجلس روضه خواني مي گذارند.يك بارهم مادرزن جان دست اين مرتيكه بامدادك را گرفت وبردبه مجلس روضه خواني. ده بيست روزپيش بودگمانم. بامدادك كه ازروضه خواني برگشت خانه را باعربده هاي بچگانه اش گذاشته بودروي سرش.مدام فرياد مي زد: من گداي فاطمه ام!!
سردرخانه ي عمومي عيال هم پرده ي سياهي زده بودندآراسته به همين شعار.براي همين فهميدم كه عربده هاي بامدادك از كجا آب مي خورد!!!
ديروزكه به خاطر فوت دخترپيامبرتعطيل رسمي بودما هم درخانه بوديم مانند هرپدرمهربان وهمسرجان نثار
ديگري!!بامدادك كه انگارشگفت زده شده بود از خانه نشيني حقير، درآمد كه: بابايي چرا نمي ري سركار؟!!
من هم گفتم: براي اين يكي مرده واداره تعطيله!!
گفت : كي مرده؟
گفتم : همون كه تو گداي اوني!!
گفت: فاطمه؟!!
انگارباورش نمي شدنزدمرده اي به گدايي مي رفته است چنددقيقه حيرت زده نگاهم مي كرد!!
بعيدمي دانم ديگربا آن شعاركذايي سرمان را ببرد!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا