8/28/2005
يادها
دوروزي فرصت شد وبه ولايت سري زدم.بدون عهدوعيال .تنهاي تنها.جرات نكردم ماشين مندبروم!!به تنهايي راه كندوان رارفتن كارمن نيست!!رخصتي شدتا با سواري هاي خطي شمال بروم.ياددوران دانش جويي افتادم كه هرازگاهي اين راه را مي رفتم ومي آمدم.دست برقضارفتني به پست يكي ازاين راننده ها خوردم كه يك دم از خط سبقت كنارنمي آيندهنگامي هم كه درخط سبقت نمي راند گردنش را به چپ كج كرده بود تا ببيندكي مي تواند به خط سبقت بازگردد.يكي از جالب ترين صحنه ها درتونل كندوان پيش آمد. تصورش را بكنيد راننده ي ما درحين سبقت گرفتن آن هم درداخل تونل داشت غرغرمي كرد كه چرا برخي آدم ها اين قدرعربعلي!!هستند كه درداخل تونل جيغ مي كشند.مي گفت هيچ جاي دنيا كسي اين كاررانمي كند.درتمام مدت سخنان گهربارش هم داشت سبقت مي گرفت.در بيرون تونل به صحنه ي تصادفي رسيديم كه پيكاني زده بود پشت پژوي دويست وششي را به طوركامل جمع كرده بود!!راننده ما صحنه را كه ديدگفت : عجب حماسه اي!!
بغل دستي ام مردي هم سن وسال خودم بود كه زن وپسرش هم كناردستش نشسته بودند. پسربچه هم سن بامدادك بوداما رفتارهاي اش به هيچ وجه شبيه بامدادك نبود. درتمام طول سفرازروي پاي پدرومادرش جنب نخورد.هم زن وهم مرد ازرانندگي وحشتناك طرف ميخ كوب شده بودندوشش دانگ حواس شان به جاده بود.جاي عيال خالي كه يك تذكرمشتي به راننده بدهد.جاي بامدادك هم خالي كه آن قدربا پا به پشت صندلي راننده بكوبد كه رانندگي يادش برود.من كه بي خيال بودم يا مي خوابيدم يا خاطرات كندوان نوردي هايم را مرورمي كردم.اين خاطره بدچيزي است .تادم مرگ دست ازسرآدم برنمي دارد.هرچيزي مي تواند خاطره اي را زنده كندوآدم را به همان حال وهواببرد.آهنگي را مي شنوي به ياد دلدادگي هاي جواني مي افتي. اكنون پيوندي ميان تو ومحبوب پيشين نيست وشايد به شورپيشين خودت هم بخندي !!اما آهنگ را كه مي شنوي انگارهمان جوان هيجده ساله شده وهمان شوريده ي دلشده.آهنگ كه تمام شددوباره مي شوي همين آدم امروزكه راه بسياري پيموده اي وباخستگي به گذشته مي نگري. توي پايتخت ميهن آريايي اسلامي كم تردچارهجوم خاطرات مي شوم اما درولايت يك آن حالت عادي ندارم.تقصيرخودم نيست. درچهره ي پسربچه هاي تمشك فروش كنارخيابان خودم را مي بينم باهمان دست ها ولب هاي سياه شده از تمشك خواري.حتي همان ضعف برخاسته از زياده روي درتمشك خواري را حس مي كنم. شما اگردرخت هايي را ببينيد كه همراه تان پيرشده اندچه حسي گريبان گيرتان مي شود.چگونه مي شودازپرتاب شدن به گذشته تن زد.نمي شودنمي شود.سرپيري آدم هوس مي كندازدرخت انجيريا توت محله بالابرودودرميان شاخه ها وبوي شيره ي درخت دلي ازعزادرآورد!!!
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا