10/30/2005
شجريان، صداي موتور، وردخواني رييس
رييس تازه ي ماهم آدم جالبي است.البته تازه ي تازه هم كه نمي شود گفت.دوسه ماهي هست كه رييس شده است. همه شگفت زده شدند.درآستانه ي بازنشستگي باشي وعمري دررده ي كارشناسي بوده باشي وهيچ رياستي را نپذيرفته باشي بعدسرپيري رياست اداره اي فكسني چون اداره ي ما رابپذيري.تعجب هم دارد. برخي مي گويندبالاخره آدم با حقوق بالاتري بازنشسته بشود بهتراست. الله اعلم. عشق راديواست. هروقت كه به اتاق ايشان سرزده شرف ياب بشوي مي بيني يا دارد راديوپيام گوش مي دهد يا راديو مجلس يا يكي ازاين راديوهاي ريز ودرشت ديگر. البته به غير از راديو ورزش. باورزش ميانه اي ندارد.ازشخصيت برجسته اش هم پيدااست.شكمش را مي گويم. مشتري پروپاقرص راديو قرآن هم هست. براي روزمبادا كلي نوارهاي قاريان مصري وپصري را هم دراتاق اش نگه مي دارد. منشاوي وپنشاوي واسم هاي قلمبه سلمبه ي عربي كه يادم نمي ماند. خلاصه كلي ذوب در ملكوت اعلي است. بفهمي نفهمي ردي از جاي مهرنمازهم روي پيشاني اش پينه بسته است. سابق براين خيلي آهسته حرف مي زد.براي اين كه حرف اش را بشنوي ناچار مي شدي گوش مبارك را ببري زيرچانه اش.مي دانيد كه فروخورده سخن گفتن يكي از نشانه هاي پرهيزگاري است بالاخره.ازهنگامي كه رييس شده است حرف هاي اداري اش را بلندتر به زبان مي آورد. حرف هاي غيراداري را كماكان فروخورده. كارشناسي ارشد مديريت خوانده است وكلي اداواطوارسرچشمه گرفته از دانش مديريت هم دارد. همين كه به كرسي رياست تكيه داد بچه هاي اداره را تك تك وهرچندروز يك باربه دفترش فرامي خواندمصاحبه مانندي با يكايك شان مي كرد. چي مي خوري.چي مي خوني. مدرسه ي ابتدايي ات كجا بود وازاين پرسش هاي آب دوغ خياري. آخرين نفري كه براي مصاحبه فراخواند من بودم.يكي ماهي مي شد كه رييس ما شده بود. جالب اين است كه سرآخر هم مي گفت هرچه دلتان مي خواهد ازمن هم بپرسيد. من يكي كه نامردي نكردم خصوصي ترين مسائل زندگي اش را پرسيدم .باورنمي كنيد نيمچه پينه ي روي پيشاني اش هم سرخ شده بود. وقتي كه روز تولدش را پرسيدم. انگشتري با نگين شيشه مانند راكه به انگشت مياني دست راست كرده بود نشانم داد وگفت سنگ ماه تولدشان اين است. توپاز.سرپيري ومعركه گيري. ازاين لوس بازي نزديك بود بزنم زيرخنده. به زورجلوي خودم را گرفتم وگفتم همان زبرجد خودمان مي شود. انگارخوردتوي ذوق اش گفت نه توپاز سنگ خارجي است. خيلي لجم گرفت .رخصتي گرفتم وبرگشتم به اتاق خودم فرهنگ واژگان دكترباطني را ازروي ميزم برداشتم .توپاز را پيدا كردم. برگشتم به اتاق رييس وزبرجد را نشانش دادم.خيلي پكرشده بود انگار.توپاز و زبرجد هردوتا بالاخره يك پخ هستند ديگر.چه فرقي مي كنند مگر.
خلاصه اين آدم بااين مشخصات ديروز آمد بالاي سرم.فروخورده حرف مي زد.فهميدم كه كارشخصي دارد.سرم را بردم زيرچانه اش. فهميدم كه مي گويد ماشين اش را نياورده است وبعدازظهر مي خواهد تا سيدخندان (ياد خاتمي به خير)درمسيرم برسانمش. گفتم به روي چشم. رفتني جلوي دروازه ايستاده بودتابروم ماشين را ازپاركينگ اداره دربياورم. جلوي پاي اش كه نگه داشتم ودست برد كه دررابازكند وسوارشودناگهان متوجه شدم كه نوارماشين روشن است وابي دارد آوازسرمي دهد كه " آن دوتا چشم سيات داره خوابم مي كنه".هول هولكي ضبط را خاموش كردم. راه كه افتاديم اندكي سكوت برقرارشد. چندموضوع سياسي اداري مزخرف را مطرح كردم تا راه طي شود. ولي طرف چندان پا نمي داد.زيرچشمي كه نگاهش كردم ديدم داردزير لب ورد ودعا مي خواند.حالاديگرلابلاي صداي موتور زمزمه ي نيايش رييس را هم مي شنيدم.فهميدم كه كل مسير را مي خواهد يكي دوكيلويي دعا دشت كند. آمدم بگويم ازاين ماشين دعا بيرون نمي رود دعاخفه كن دارداز صرافت اش افتادم. ولي گوش سپردن به ملقمه ي صداي نيايش و صداي موتورپرايد هم ازطاقت من يكي خارج بود. راديوراروشن كردم.راديوپيام را گرفتم. شجريان داشت مي خواند." اي مه من اي بت چين". صداي شجريان صداي موتور ونيايش را محوكرد. راستي شجريان
مگرصداوسيما را تحريم نكرده بود؟
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا