11/05/2005
سلسله مراتبِ اوسّاکریم بودن

راستش بعد از اینکه اخوی فرمایشات من را در بابِ بارانک منتشر کرد حسِّ "ماشالله ما مَردیم" بامدادک هم گل کرده و میگه چون میزان محبتِ عمه جون به
برادرزاده هاش، مثل میزانِ انرژی عالم، ثابت بوده و حالا بین من و بارانک تقسیم شده پس سهم من نصف شده است. از شما پنهان نباشه که پُر بیراه نمی گوید و این را می گذارم به عهده ی اهل فن که بگویند با اضافه شدن هر رابطه به روابط آدمی سهم بقیه چه تغییراتی می کند؟ درسته که بعضی ها می گویند ما دریادلیم و هرچند نفر که به حلقه ی روابط ما اضافه شود در میزان محبتِ ما تغییری ایچاد نمی شود، اما روابط جدید بخشی از وقت و انرژی و توجه آدم ها را جلب می کند و این ها نامحدود و لایزال نیست. ازطرف دیگه هرچند محبت، دوستی و صمیمیت مفاهیمی مجرّدند اما تجلیّات مادّی خود را در همین وقت، انرژی و توجه می یابند. اما عرض کردم با اینکه اخوی رعایت گیس سفید من را می کند، نمی خواهم تریبون وی را به مسائلی اختصاص بدهم که در نظر وی "اولویت" ندارند هرچند در مورد سلسه مراتب اولویت های اخوی با وی موافق نباشم. اگر کار و زندگی می گذاشت آمار می گرفتم تا ببینم اخوی چه درصدی از مطالبش را مثلاً به سید خندان و شهردار مادلن پرداخته و در مقابل چه درصدی به اموری مثل زندگی خانوادگی، رابطه های عاطفی و اجتماعی روزمره و اجزایی که از هم پیوستنِ آن ها فرهنگ ما شکل می گیرد. بگذریم.

دیروز که با خانم های همسایه سبزی خریده بودیم که پاک کنیم، خرد کنیم و سرخ کنیم و در فریزر بگذاریم بحثِ اوسّا کریم شد. اعظم خانوم، زنِ این همسایه ی طالقانی ما می گفت آخر چطور می شود خدا یگانه باشد؟ اگر خدایی وجود داشته باشد، مثلاً خدای اسدالله لاجوردی با خدای آیت الله منتظری یکی است؟ یا خدای ماندلا با خدای جورج بوش؟ منیژه خانم گفت این ها که تو می گویی ربطی به خدا ندارد، خدا واقعیتی برتر از این حرف هاست و این افراد که تو نام بردی بسته به گرایش های طبقاتی، سیاسی و فرهنگی و اجتماعی خود عمل می کنند منتها چون ایمان مذهبی دارند آن را به نام خدا و مذهب می نویسند. اعظم خانم گفت من اتفاقاً با همان ایمان و اعتقاد مذهبی کار دارم.صرف نظر از اینکه در عالم واقع خدا چگونه باشد (که اثباتش تقریباً امری محال است) می توان گفت خدا آن چیزی است که مومنان به آن باور دارند و رابطه ای درونی با وی برقرار می کنند که ما نام آن را ایمان می گذاریم. این رابطه ضمن آن که مجرد است از همه ی عوامل طبقاتی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی هم تأثیر می پذیرد. درنتیجه می توان گفت خدا یک برساخته ی اجتماعی (یا سوشال کانستراکت) است. [خداییش این را نشنیده بودم، خنده ام گرفت اما جلوی خودمو گرفتم. آخه خیلی زود به تریج قباش برمی خورد.] منیژه خانم گفت اینطوری پس به تعداد افراد خدا وجود دارد؟ من گفتم این همون حرف رضامارمولک نیست که می گفت راه های رسیدن به خدا بیشمار است؟ اعظم خانم یک چشم غرّه ای به من رفت و گفت عمه خانوم داریم جدی حرف می زنیما. من هم لب ورچیدم و گفتم ببخشید من هم نظرم را گفتم. اعظم خانوم گفت نظرتون را بگید اما تسخر نزنید. [گمانم می خواست بگه مسخره نکنید، خداییش ترسیدم اگر بپرسم تسخر یعنی چه بهش بربخوره.] اعظم خانم ادامه داد دقیقاً. همین طور است که شما می گویید. همه ی حرف من هم همین است. [راستی توجّه کرده اید چقدر این روزها همه می گویند دقیقاً؟ باور کنید پنج شش سال پیش این جوری نبود. بس که ملت فیلم خارجی می بینند و کفّار فرنگی هم راه به راه می گویند "اِگزَکتلی". اما ترسیدم این را به اعظم خانم بگم و دوباره بره تو دلم.]
اعظم خانم ادامه داد: به تعداد آدم ها خدا وجود دارد اما خدای بعضی جوامع یک شباهت هایی با هم دارد. مثلاً خداهای مسلمانان کمابیش برای مسلمانانِ عالم وجوه مشترکی دارند اما در هر کشور ویژگی هایی می یابند که فرهنگ مردم را باز می تابانند ودر حالی که در سطح کشور خصوصیات مشترکی هم دارند از شهر به شهر و از ده به ده دوباره شکل و شمایل ویژه پیدا می کنند. باز هم دقت کنید که منظورم از خدا آن دریافت ذهنی است که افراد باهاش روابط درونی را تنظیم می کنند. [جانِ عزیزتان حس کردم اعظم خانوم دارد پای تخته درس می دهد. اگر اهل شوخی بود می گفتم چارپایه بیارم؟ اما باز هم کفِّ نفس کردم.]
منیژه خانم گفت اینجوری که خداها هم بالای شهری و پایین شهری دارند، قوی و ضعیف دارند بسته به تعدادِ هوادارانشان و اینکه این هواداران چقدر زور و پول دارند؟ اعظم خانم گفت دقیقاً [این دفعه یک پخِّ کوچک خندیدم ولی بعدش سرفه کردم که مثلاً کسی متوجه نشود.] مثلاً تصور کنید خدای فلان قبیله ی هزار نفره ی افریقایی که ارتباطاتِ محدودی دارد چقدر به قول کرمانی ها بدبختو است در مقایسه با خدای کاتولیک ها یا حتّی در مقایسه با خدای اسامه بن لادن که راحت قادر است دل مردم غرب را بلرزاند. سلسله مراتب همه جا هست حتّّی بین خداها.
اما جانم براتون بگه این وسط سبزی کوکویی که گذاشته بودم سر گاز سوخت و فردا باید دست خالی بروم دیدن بامدادک و بارانک. نتیجه ی اخلاقی این که بَرساخته ی اجتماعی (یا به قولِ اعظم خانم سوشال کانستراکت) برای آدم کوکو نمیشه.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا