11/14/2005
دوصدگفته چو نيم كردار نيست

كساني كه مهمان قديمي اين جعبه آينه ي درويشي هستندبا حاج خانمي كه كه رييس كتابخانه ي اداره ي ما است آشنايي دارند. براي آن ها يي هم كه آشنايي ندارند تلگرافي مشخصات اش را مي گويم. درآستانه ي بازنشستگي.مجرد. ذوب دركرامات اوسا كريم. هروقت كه به كتابخانه برويدنمي توانيد از كتابخانه بهره اي ببريد. اگربا شما چپ باشد كه چنان به قول رييس جمهورسابق، سيدخندان را مي گويم، بداخلاقي راه مي اندازد كه عطاي هرچه كتاب ونشريه را به لقاي شان مي بخشيدوازكتابخانه درمي رويد.اگرهم به شما نظرلطفي داشته باشد كه ديگربدتر.چنان پرحرفي مي كند كه پس از نيم ساعت شنوندگي چاره اي جز دررفتن ازكتابخانه نداريد.متاسفانه بنده ي حقير سراپا تقصيردرجرگه ي كساني هستم كه موردلطف ايشان هستم وگرچه به كتابخانه پانمي گذارم اما هرچندگاهي درگوشه ي راهرو يا آسانسوري جايي گيرمي افتم وذكات گوش هاي بيچاره ام را به ناچارپرداخت مي كنم.پيش ازديروز، آخرين بارهم فرداي عيدسعيد فطر درآسانسور به پست ايشان خوردم. عيد راتبريك گفت. وقتي گفتم كه راحت شدم از پنهان خواري وكوكوخواري خنده اي كردوگفت چراروزه نمي گيري.وقتي گفتم كه حتي پزشك اداره هم مي گويد سم تندرستي است. خنده اي كرد وگفت: پزشكان اين قدرمي دانند(دستش را بالا آورد وانگشت اشاره اش را به اندازه ي يك نخودبالاي انگشت شست نگه داشت) بروببين خدا درقرآن چه گفته است.
خوشبختانه آسانسوربه طبقه ي دوم رسيد ومن خداحافظي كنان بيرون رفتم واودرون آسانسورباقي ماند.
ديروزچشمم به نمايش گررايانه بودونمي دانم سرگرم چه كاري كه ديدم بالاي سرم ايستاده است. گفت فلاني بلدي لاستيك ماشين عوض كني؟
راستش را بخواهيد ازهنگامي كه خودرومندشده ام اين كاررانكرده ام .يعني پيش ازآن نيز. بين خودمان بماند چندبارهم كه بابت پرخوري دچاركابوس هاي شبانه شدم چندباري خودم را ديدم كه درخودروچپان بزرگراه شهيدهمت دچارپنچري خودروشده ام وسرگردان مانده ام. ماه ها است كه مي خواهم روزي امتحاني درخانه لاستيك خوردوراعوض كنم يا به برادرزن جان بگويم يك بارباهم اين كارراانجام دهيم.اما كو وقت. البته ازدركلاس هاي آموزش رانندگي به ماگفته بودند كه چه كاركنيم.اما سخن پردازي افسرهاي بازنشسته پاي تخته سياه(سفيد) كجا وكارعملي كجا.
به حاج خانم گفتم كه بلدم ولي تاكنون انجام نداده ام. نگاهي به همكاران ديگرانداخت كسي به روي خودش نياورد.ازبس كه خاطرخواه دارد.اين جوري شد كه راه افتاديم طرف پاركينگ اداره. ماشين پرايد آبي نفتي دارد. دنده خودكار.تاصندوق عقب رابازكنم وجك ولاستيك زاپاس را دربياورم ديدم از كيف دستي مشكي اش يك مشت دست كش يك بارمصرف بيرون آورد.ازاين هايي كه مثل پاكت فريزرندوهمراه با بوگيركاسه توالت مي فروشند(تا حالابوگيرتوي كاسه توالت جازده ايد؟ عجب كارمزخرفي است).راستي يادم رفت بگويم كه اين حاج خانم ما به شدت وسواسي است ازآنهايي كه شونصد باردرروزدست شان را باآب وصابون مي شويندشستني.كافي است مگسي درون كتابخانه تلنگش دربرود كل افرادبخش خدمات اداره را احضارمي كند. هرچي گفتم كه دستكش نمي خواهم بادست لخت
راحت تركارمي كنم به خرجش نرفت كه نرفت(راستش را بخواهيد ياد لزجي كاسه توالت افتاده بودم).جك را كه جا مي زدم وماشين را اندك اندك بالا مي آوردم مطالب تعويض لاستيك دركلاس رانندگي را ذهني مروركردم. ده دقيقه هم نكشيد كه كاررا تمام كردم. آن قدرهم كه گمان مي كردم سخت نبود.حاج خانم هم تمام اين مدت بالاي سرم ايستاده بود و به يكي ديگرازعادت هاي شريف شان هم پي بردم. مانند مرحوم مادربزرگ پدري ام كه ابجي صداي اش مي زديم(خدارفتگان شما را هم بيامرزد) باكلام كارهايم را دنبال مي كرد. جك را كه برمي داشتم گفت آها جك را بردار.آها بگذارزيرماشين والي آخر. مادرم وخواهرم ازاين كارمادربزرگم آتشي مي شدند ولي خودم خنده ام مي گرفت.درست مثل اين بار.خلاصه كارتمام شد وحاج خانم با ماشين دنده خودكارش مرا دم دراداره پياده كردوخودش هم رفت.اميدوارم كه ديگرشب كابوس پنچري درشهيدهمت را نبينم.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا