11/19/2005
رأس المال، حضرت عباسی و اخلاقیاتِ اسلام نابِ محمدی

رفته بودم منزل اخوی برای صله ی ارحام. بامدادک گفت عمه جون بریم پارک. من هم از خدام بود چون مدت هاست نشده که با فراغ بال قدمی بزنم. ایام تابستان به بیهودگی بحث های اعصاب خرد کن در باب رییس جمهوری سپری شد و ما بالاخره نفهمیدیم این همه آدم هایی که اصلاح طلبان می گویند وجودشان برای مملکت چون سمِّ مهلک است در مقام معاونت و مدیرکلی و .. در دستگاه اصلاح طلبان چه می کرده اند و آقای معین با چه حسابی به این شازده ها بورس داخل و خارج داده است. بگذریم مثل اینکه اخلاقیات اخوی به من هم سرایت کرده که بدون گریز به صحرای کربلا روضه مان ختم نمی شود. به زن داداش گفتم بارانک را هم شال و کلاه کن که با ما بیاید. زن داداش با تردید گفت عمه جون شما خودتون ماشالله باتجربه اید اما بیرون سوز سردی میاد. به بامدادک گفتم بشینیم خونه براتون قصه بگم که زد زیرگریه که چرا باید حقِّ من برای این فسقلی ضایع بشه. شماها که تو یک خونه نمی توانید عدالت را رعایت کنید برای چی شعار عدالت اجتماعی می دهید؟ جای همسایه مان اعظم خانم خالی بود که بیاید و در باره ی عدالت اجتماعی توزیعی و نسبی برای بامدادک سخنرانی کند. دیدم نگاهِ اخوی می گوید این مرتیکه را ببر پارک شرّش بخوابد.
بیرون که آمدیم بامدادک گفت عمه جون من از این پارکِ دم خونه خسته شدم بریم یک جای دیگه. من هم تاکسی گرفتم رفتیم پارک ساعی. بامدادک ناقلا که متوجه علاقه ی من به پارک ساعی شده بود گفت عمه جون مثل اینکه بیشتر برای کِیف خودت من را میاری اینجا؟ گفتم مگه دوست نداری اینجا را؟ گفت دوست دارم اما حس می کنم شما بیشتر از من اینجا را دوست دارید. گفتم اشکالی داره که ما بزرگتر ها هم از چیزی لذت ببریم؟ مگر همه اش حقِّ شما بچه هاست؟ با حق به جانبی تمام گفت معلومه که حقِّ ماست. ما که برای زندگی تو این دنیایی که بابام بهش میگه نکبت بازار آریایی اسلامی تصمیمی نگرفتیم. شما ها برای اینکه از بقیه عقب نمونید، برای اینکه یک بهانه ای برای دویدن های صبح تا شب خود داشته باشید، برای اینکه راهی برای دنبال کردنِ آرزوهای دست نیافته ی خود داشته باشید، برای اینکه خالی بودنِ زندگی های خودتون را بپوشونید، ما بچه ها را به دنیامی آورید و توقع دارید از همه ی مواهب زندگی هم مثل آدم های بی زن و بچه بهره ببرید؟ راستش جا خوردم. بچه حلال زاده به باباش رفته است. گفتم تو دلت میاد بابات که صبح تا شب زحمت می کشه و پول در میاره برای گذراندنِ این زندگی، خودش هیچ بهره ای نبره؟ مثلاً اگر دل بابا یا مامانت یک کتاب خوب خواست و تو هم یکی از این ماشین های کنترل از راه دور خواستی و پول برای هردوش نبود، چه کار باید کرد؟ از شیر خشک و پوشک بارانک هم که نمیشه صرف نظر کرد؟ هیچ وقت فکر کردی وقتی مامانت خسته از کار خونه دلش می خواد یک چرت بزنه و تو می گی منو ببر بیرون، حق توست که بری بیرون یا حقّ مامانت که یک چرت بزنه؟ گفت آخه خودشون خواستند بچه دار بشوند. گفتم عمه جون فکر می کنی وقتی کسی بچه دار شد باید از همه چیز زندگیش صرف نظر کنه؟ چقدر از پول خونه و وقت آزاد و انرژی بابا و مامانت مال تو و بارانک است و چقدر به خودشون می رسد؟ می دونی ده سال است که بابات میخواد بره کلاس موسیقی و نمیشه؟ اخم های بامدادک رفت تو هم و گفت عمه جون من را آوردی پارک شکنجه ی روحی و وجدان درد بدی؟ به من چه که بابام آرزوهایی برای همه ی جهان داره که بهش امکان نمی ده به علاقه های خودش برسه؟ اصلاً برای چی این جور آدم ها ازدواج می کنند؟
من که دیدم هوا پَس است و زیاده روی کرده ام بردمش تو زمین بازی و بعد هم توی مجموعه ی تفریحی کنار پارک. بعد هم که اومدیم بیرون بردمش تو یک اسباب بازی فروشی که یک ماشین کنترل از راه دور براش بخرم. قبلاً یکی از این ها را دم خانه ی خودمان قیمت کرده بودم اما این بی انصاف عین همون ماشین را دوبرابر قیمت می داد. می دانید که وقتی با بچه ها می روید خرید چانه زدن را دوست ندارند و خیال می کنند هرلحظه ممکن است رویایشان در خرید جنس موردنظر در هم بریزد و نمی فهمند پدرمادرها چرا برای مبلغی که به نظر آن ها ناچیز است چانه می زنند. جوانترها که این را اصلاً مایه ی خجالت می دانند. آزاده دختر همسایه ی طبقه ی بالایی ما می گفت من هروقت مامانم چانه می زند از در مغازه بیرون می آیم. (خداییش البته مامان او هم در چانه زدن پدیده ای است. جنس سه هزار تومانی را می گوید دویست تومان بده تا ببرم.) دردسرتان ندهم به خاطر بامدادک فقط گفتم نمی شود کمتر بدهید؟ (این هم از آن حرف های بی معنی است) طرف هم گفت نمی شود و ما خریدیم و بیرون آمدیم و همه اش خودم را سرزنش می کردم که چرا همان جا دم خانه ی خودمان نخریدم و یاد جوانی افتادم که با پدرم می رفتم خرید. پدرم وقتی جنسی را قیمت می کرد می گفت حضرت عباسی تومنی چند؟ یارأس المال چقدر می گیری؟ منظورش این بود که چند درصد سود می خواهی؟ جواب معمولاً تومنی یک قران، سی شاهی یا دوزار بود. یعنی بین ده تا بیست درصد سود. قدری سر این تومنی چقدر چانه زده می شد و پس از توافق، فروشنده یک باره قیمت را به طرز عجیبی کم می کرد. نکته ی جالب برای من این بود که طیّ سال های مدیدی که با پدرم خرید می رفتم بارها پیش آمد که کسی بگوید ما حضرت عباسی معامله نمی کنیم و پدرم هم می گفت ممنون و بیرون می آمد اما هرگز به ذهنش خطور نمی کرد که طرف در معامله ی حضرت عباسی دروغ بگوید و سودی بیش از حدّ توافق بگیرد. کاسب ها کاغذ خریدشان را هم دم دست داشتند که برای محاسبه ی سود به آن رجوع می کردند. این اعتمادِ متکی به باور مذهبی (که الان نمی توانم ارزیابی کنم چقدر واقع بینانه بود)به گمان من نوعی اخلاق مذهبی در مراودات اجتماعی بود که به خریدار حسِّ اطمینانی می داد. حالا آن را مقایسه کنید با این حسِّ خریداران که همیشه احسای می کنند کاسب ها آن ها را می چاپند. نمی خواهم این نمونه را به همه ی عرصه ها تعمیم بدهم اما دور و بر خودمان نگاه کنیم که اسلام ناب محمدی چقدر در برقراری اعتماد و حس برادری بین امت اسلام موفق بوده است.دم بامدادک گرم که من را برد به دورانِ خوشی که اسلام عزیز خواهر و مادر همه را مزدوج نکرده بود تا همه خواهر و برادر شویم.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا