12/13/2005

خدارحم كرد

ازخداپنهان نيست از شما چه پنهان، برجستگي شخصيت (شكم حقير را مي گويم) چنان هراسانم كرده است كه هفته اي سه بار به استخروسونا مي روم.با شكم بيچاره خيلي بد تا كرده ام.ديروزهم جاي شما خالي، رفته بودم استخر. باآن كه خودرو نداشتم(فرد شماره هست) و مي بايست كلي توي اين هواي پردود منتظر بمانم تا به استخربرسم راس ساعت 4 كفش وكلاه كردم ورفتم بيرون.اين جوركارها را يك روزپشت گوش بياندازي تمام است.پشتت باد مي خوردوشخصيتت برجسته تر مي شود. كلي معطل ماندم تا ميني بوس ازراه رسيدوسوارشدم. پرازخواهران وبرادران هم وطن. خرما چپان. با اين حال يك ربعي زودتررسيدم. اين جورمواقع مي روم سراغ كتاب فروشي جمع وجوري كه همان نزديكي هاست. مختصري لابلاي قفسه ها گشتي زدم وحاصل آن هم 3500 تومن پياده شدن بود. كتاب " دنياي اراني" نوشته ي باقرمومني. تاالان 30 صفحه اش را خوانده ام .پر بد نيست. اين بارهيچ كدام از دوستان همراهم نيامدند.روز اول 5 نفر هم سوگندشديم كه با برجستگي شخصيت هاي مان پيكاركنيم. دوهفته هم نگذشته است كه خودم مانده ام وحوض (استخر)خودم. ديروزاستخروسونا خلوت خلوت بود. اول مي روم استخر بعدسونا.دراستخرپرنده هم پرنمي زد. سه چهارنفر آمده بودندكه درقسمت كم عمق داشتند آب تني مي كردند. سه ربع تمام طول استخررارفت وبرگشت شنا كردم. دركل 25 بار.يك باربيشترازدفعه ي پيش. وقتي كه پا به درون آبزن(جكوزي) گذاشتم ديگرناي جنبيدن نداشتم. همه جمع شده بودنددرون آبزن.اندكي كه حالم جا آمد گوشم رفت پي حرف هاي جماعت. انگارداشتندسربه سر مردكوتاه قامتي مي گذاشتند كه نخودي مي خنديد. ريش وسبيل بور.چشم آبي خون گرفته.تن وبدن سفيدسفيد واندكي زنانه. مردي ريشويي دستش را گذشته بود روي چربي هاي قلمبه ي دوطرف شكمش ومي گفت" حاج آقا چرا به اين ها مي گويند دستگيره ي عشق؟" همه زدند زيرخنده. حاج آقا هم دوباره نخودي خنديد وگفت شيطنت نكن بنده ي خدا. مانند رييس روسا حرف مي زد. شمرده شمرده وبا درنگ. اندكي هم آخوندوار. آبزن خيلي داغ بودديگرنماندم ببينم چه مي گويند رفتم سراغ دوش آب سرد وبعد هم سوناي بخار.آن جا هم ده دقيقه اي ماندم وبعدپريدم توي حوض آب سرد. جماعت آبزن جمع شده بودند توي حوض آب سرد.اين بارداشتند درباره ي سانحه ي هواپيماي سي 130 حرف مي زدند. مردمسني چشمكي به من زد وگفت:" حاج آقا ديدي يكي مي گفت كه قراربودتوي اين هواپيما باشد ولي اسمش را رييس اش خط زد وخودش به جاي اش رفت؟ طرف از اين كه جزغاله نشده بود سرازپا نمي شناخت اماشهادت رييس اش راهم به امت حزب الله تبريك مي گفت.راستي راستي كه قربان حكمت خدا بروم دريك حركت هم نجات مي دهد هم به شهادت مي رساند." دوباره به من چشمك زد.حاج آقا هم فقط مي خنديد.نخودي.
باردوم كه رفتم سوناي بخارديدم كه طرف مشت مال چي قهاري است.يكي به شكم روي سكو خوابيده بود وحاج آقا با دوپارفته بودروي ران هاي يارو و دوتا دست طرف را هم روبه بالا طرف خودش كشيده بود.هرچند گاه هم چنان با كف دست مي كوبيد روي كمرطرف كه انگارتوپ دركرده اند . وقتي ديد نگاه مي كنم.تعارف كردكه درازبكشم تا مشت مالم بدهد. تشكركنان گفتم" نه". آدم بايد مغزخرخورده باشدكه تن به چنين عملياتي بدهد.توي رخت كن ديدم كمدطرف بالاي كمدمن است.مراكه ديد گفت "ترسيدي از مشت مال ها!!".سعي كردم مانند خودش نخودي بخندم. زيرشلوارپنبه اي و زيرپيراهن راه راهي تنش كرده بود. نشستم دركمدم رابازكردم. كتاب " دنياي اراني" كف كمدافتاده بود.همان طورنشسته داشتم زيرپيراهنم را مي پوشيدم كه طرف از بالاي سرم گفت" كتاب هاي با حالي هم مي خواني!" برگشتم كه بگويم"قابل ندارد" اما حرف توي دهانم ماسيد.خشكم زد. باورنمي كنيد طرف عمامه ي سفيدي گذاشته بودسرش وداشت عباي خرمايي رنگي را به تن مي كرد. بهت زدگي مرا كه ديدزدزيرخنده.اين بارنخودي نبود خنده اش.من هم خنديدم. خدا رحم كرد كه نگذاشتم مشت مالم بدهد.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا