5/23/2006
خانه فروشی

ساختمانی که درآن می نشینیم دوواحدی چهارطبقه است وهرواحد 50 مترمربع.درواقع برای مجردها وتازه ازدواج کرده ها خوب است. ازهمین رو زوج هایی که کارخداپسندانه ی تولید مثل را انجام داده اند باید کم کم غزل خداحافظی را بخوانند وبه جای بزرگ تری بروند.درشش ماه گذشته چهارنفرازهمسایه ها خانه اشان را فروخته اندوجای شان را به مجردهای گرامی یا زوج های تازه مزدوج سپرده اند.این شتردرخانه ی ما هم خوابیده است وخانه را چندهفته ای است که به بنگاه داران گرامی سپرده ایم تا با وام وخرده پس اندازی که داریم به جای بزرگ تری برویم. حتی اگربارانک هم نیامده بودباوجوداژدری مانند بامدادک پیش از این ها باید جل و پلاس مان را جمع می کردیم به جای بزرگ تری می رفتیم.همسایه ی بغلی مان چندرروزپیش اسباب کشی کردندورفتند.سه چهارماهی طول کشید تا توانستندخانه اشان را بفروشند(بنگاهی ها بشنوند می گویند بگو آپارتمان نه خانه.)صبح که می رفتندزن همسایه آمدسراغ عیال و دعایی جلدپلاستیکی را تحویل اش داد که به قول خودش ردخورندارد.عیال بی نوا مانده بود که چه کند.چاره ای نداشت دعا را تحویل گرفت.باورتان نمی شودعیال پس از رفتن زن همسایه ودرتیررس پوزخندهای حقیرهم جرات نکرد دعا را به درون سطل آشغال بیاندازد.گذاشت اش جلوی آینه وبه من وبامدادک هم هشدارداد که مبادا دست درازی کنیم به دعا.هرروزیک دومشتری به بازدیدخانه می آمدنداما دست برقضا آن روزیک نفرهم نیامد.یعنی شب که آمدم خودعیال برایم تعریف کرد.داشتم از خنده می مردم.گفتم لابد به خاطروجودمن دراین خانه است که اوسا کریم رحمت خودرادریغ کرده است ورخ نمی نمایاند.ساعت نزدیک های نه شب بود.تااین حرف را زدم زنگ خانه به صدادرآمد.عیال گوشی آیفون را که برداشت گل از گل اش واشد.گفت مشتریه.مثل همیشه پاشدم روی شلوارکم ،گرم کن پوشیدم که مبادا اسلام به خطر بیفتد.درراکه بازکردیم مردباریک وزن کون گنده ای واردشدند.نه این که گمان کنیدچشم ناپاکی دارم نه.بامدادک باعث شد که چشمم به کون گنده ی زن مشتری بیفتد.زن بیچاره دولاشده بودوداشت بندکفش اش را بازمی کرد که بامدادک سیم حباب درست کن را گرفت بود طرف کون فوق الذکروحباب های رنگارنگ بود که می ریخت روی کون فوق الذکر.تصدیق بفرمایید که چشم ناپاکی ازمن نبود. نگاهی سرسری به درودیوارانداختندورفتند.عیال نومیدانه رفتن شان را می نگریست ، بامدادک هم گرفته بودشان زیررگبارحباب وبارانک هم توی بغل من خیره خیره نگاه شان می کرد.گفتم دعایی که خانه را نفروشد چه ارزشی دارد؟بامدادک هم دعاراگرفته بود زیررگبارحباب.هربارکه مشتری می آید وبدون پسندیدن می رودحال عیال حسابی گرفته می شود.دیگرتوجهی به حرفم نداشت.بامدادک دعارابرداشته بودهی پرت می کرد به سوی چهلچراغ خانه.سومین بارکه انداخت آن بالا گیرکرد.وردل آدمک مردعنکبوتی که چندروزپیش پرت کرده بودآن بالا.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا