8/28/2006
صبحانه سرپایی

درخنکای صبح بروی کناردرخت انجیری که بفهمی نفهمی هم قدخودت است هی لابلای برگ هاچشم بگردانی انجیر رسیده پیداکنی، نرم ونازک از شاخه وابکنی، کونه اش را بمالی به دیوارخزه بسته که شیره اش نریزد لای انگشتان ات، نفس ات برود تا انجیررابرسانی به دهانت ،باقی مانده ی کونه را بیاندازی پای درخت وتماشاکنی سنجاقک احمق را که به خیال طعمه ای لذیذ یورش می بردطرف کونه ی انجیر.پنج شش باراین کاررابکنی تاسیرسیربشوی.بعدهم به یاد کودکی سنجاقک احمق را که روی ساقه زردی نشسته است ازنوک دم اش بگیری، بیاوری جلوی صورت وتوی صورت اش داد بزنی این قدراحمق نباش جانور!!سرآخرهم رهای اش کنی تاهراسان پربزند برود به دل آسمان آبی.به این می گویندصبحانه خوردن درخانه ی پدری.این جوری مفصل ترین سفره ی صبحانه هم دیگرچشم ات را نمی گیرد.هروقت که به یادخانه ی پدری می افتم فقط دلم برای این درخت انجیرتنگ می شودکه هم قدخودم است.قدری هم برای آن سنجاقک احمق.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا