10/28/2006
بامدادک بزرگ می شود

برای این مرتیکه بامدادک اولین کت وشلوارعمرش را خریدیم.کت دوچاک.عین صندوق عقب ماشین می ماند لاکردار.کراوات طرح خاویاری.درکل به رنگ توسی.وقتی توی فروشگاه پوشیدملت ازفروشندگان تاخریداران زدندزیرخنده.یاداول دبستان خودم افتادم.این همه بروبیابرای دوعروسی درایل وتبارعیال است.پانزده شانزده روزدیگر.یکی پسرعموی عیال.پشت بندش دخترخاله ی عیال.دخترخاله ی عیال ازآن زبل های عالم است.خدابه داددامادبیچاره برسد.یک چشمه ازشاهکارهای دخترخاله ی محترمه را خودم ازنزدیک چندسال پیش ها شاهد بودم.باورتان نمی شودتوی حمام فین کاشان ترقه اندخته بود.توی آن تاریکی همه گردشگران بیچاره ازترس چیزی نمانده بودسکته کنند.خلاصه خدابه داددامادبرسدامیدوارم شب موعودترقه زیرکون مبارکش منفجرنشود.روی این حساب کل ایل وتبارعیال افتاده اند به کفش وکلاه خریدن.عیال وبارانک پیش ازاین خریدهای شان را کرده اند.عیال لباسی توی خیابان ولی عصرخریده است مدل نانسی عجرم.اخصمک آه.حضرات بوتیک داران چه اسم ها که ضرب نمی زنند.این وسط فقط من چیزی نخریده ام.خداراچه دیدیدشایدیک کاپشن احمدی نژادی خریدم.به قول هم ولایتی کاپشن تورمحمود.خلاصه این مرتیکه با این کت وشلوارحسابی واردعالم تخماتیک بزرگ سالان شده است.خودش نمی داندچه مایه تخماتیک است این عالم بزرگ سالان.حسابی تمام حرکاتم رازیرذره بین گذاشته است ومی خواهدمانندمن بشود.حمام هم می رویم دیگرنمی گذاردمادرش شورتش رادربیاوردبفرستدداخل حمام.می گویدپس چرابابایی یعنی این حقیرشورتش رادرنمی آورد.پرسش های گنده ترازدهن هم که فراوان.امروزمی پرسیدکه چرامن این همه حیوانات رادوست دارم؟ مانده بودم چی جوابش رابدهم.برای این پرسیدکه کنارخیابان کفتری پیداکردیم.ازاین یاکریم های بی بخارتهران.نمی دانم خورده بودبه شیشه خودرویی یاپنجره ی خانه ای.ازبس که بی عرضه اند.باهم آوردیمش خانه وکلی آب ودانه دادیم خورد.من هم راه به راه هی کاکلش را نازونوازش می کردم وهرچندگاهی پروبالش رامی بوسیدم.ازطرفی هم عیال پرنده ی بیچاره را که دیده بودنزدیک بودازترس سکته کندیا خان دایی بامدادک راه به راه می گفت دست نزنیدآنفولانزای مرغی می گیرید.امان ازدست این شهرنشینان محترم.یاکریم راگذاشته ایم توی حیاط .ازترس این که مباداگربه دخلش رابیاوردخوابم نبرد.چندباررفتم سرزدم.خبری نبود.سرآخرنشستم پای صفحه کلید.ساعت 3 نصف شب.زاهدان شب هم خرناس شان بلنداست.وبلاگ نویس نصف شبانه هم عالمی دارد.راستی بامدادک سوال های کائناتی هم می پرسد.پیش پریروزها می پرسیدخداچراخودش را نشان نمی دهد.ازمادرش داشت می پرسید.من ازاون سراتاق دادزدم کونش را ندارد.عیال جیغ خداترسانه ای کشید.بامدادک هم پرسیدیعنی خداکون نداره پس چه جوری پی پی می کنه؟گفتم دست به پی پی خداحرف نداره.گفت یعنی بادستش پی پی می کنه؟عیال این بارجیغ خدادوستانه ای کشید.
هنوزجملات دشواررانمی فهمد.چندی پیش ازبس خونه ی مادربزرگه آتش سوزاندکه حرص خاله کوچیکه رادرآورد.طوری که مانتوپوشیدزدبیرون.بامدادک پرسیدکجامی ری؟خاله کوچیکه هم حرص خوران گفت سرقبرم ورفت بیرون.پشت بندش تلفن زنگ زدوطبق معمول بامدادک گوشی رابرداشت.انگاریکی ازدوست های خاله کوچیکه بودوسراغش راگرفت بامدادک هم گفت رفته سرقبرش.باورکنیدصدای خنده ی دوست خاله کوچیکه ازتوی گوشی تلفن هم خانه راپرکرد.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا