10/31/2006
هم خدمتي سلام

پس از چهارده پانزده سال نخستين بارچندماه پيش دوباره گوشم به شيوايي لهجه ي مشهدي اش روشن شد.زنگ زده بود به همراه.باهمان لهجه ي غليظ مشهدي حال واحوال كرد.به جا نياوردم.تا گفت همدوره اي خدمت شناختمش.صاحب لهجه ي مشهدي به اين شدت ،يكي بيشترنداشتيم.خودش بود.گفتم حال امام رضا چطوراست؟ سگ گريان تورنكرده؟ گفت اين بارتمساح گريان تورزده.گفتم تمساح توي مشهدچه كارمي كرده؟گفت يكي ازابعادشگفت انگيز معجزه ي تازه همين است.گفتم مواظب باش وقتي فيل گريان به پستش خورد زيرپايش له نشوي.
يك ماه بعددوباره زنگ زد.اين بارسلام كه گفت شناختمش.ازجلوي كتاب فروشي هاي انقلاب زنگ مي زد.مي خواست براي ديداردوستي قديمي به پاريس برودودنبال كتاب هاي خوب جامعه شناسي براي چشم روشني بردن مي گشت.هفت هشت تا كتاب تازه ازتنوردرآمده معرفي كردم ويادداشت كرد بخرد.
اين بارهم چندروزپيش زنگ زد.شركت شان توي نمايشگاهي درتهران غرفه داشت.مي گفت هرجورشده بيا سري بزن وچشم مان به جمال هم روشن شود.
دقيقه نودرفتم سراغش.آخرين روزنمايشگاه وآخرين ساعت.لامصب تكان نخورده بود. نه بگويي توي صورتش چيني افتاده باشد نه بگويي گل گيرها را سفيد كرده باشد.يك دانه ازموهاي اش هم نريخته بود.همان وزن وهمان خنده ها.همان چشمان باريك مغولي وار. حال پدرومادرم را پرسيد.دوران آموزشي چندشبي خانه امان آمده بود.گفتم مادرم عمرش را داد به شما.خنده روي لبش خشكيد.گفت خدابيامرزه سني كه نداشت.گفتم اوسا كريم كه طلب كند سن پن سرش نمي شود.اندك اندك لبانش دوباره به خنده بازشد.دستم را گرفت برد پشت غرفه اشان كه اتاقي خصوصي داشتند.نشستيم نيم ساعت سه ربعي گپ زديم.گفتم چه طورشد ازميهن آريايي اسلامي نزدي به چاك.راستي راستي برايم شگفت آوربود.خواهربرادرهايش توي ينگه ي دنيا همه اشان استاد پستاددانشگاه هستند.گفتم مگرخواهرت استاد"جورجيا تك "نبود.خنده كنان گفت ريدم به حافظه ات استانفورد نه جورجياتك.گفتم جفتش دوكيه.دوباره خنديد.ته حرفش اين بودكه شركتي زده است وكلي كارمنددارد.نمي تواند ول شان كندبرود.انگاربچه هايش هستند.خلاصه چراغ اين آدم هم دراين خانه دودمي كند.كلي فحش هم نثاررييس جمهوررجايي وارمندناك كردكه بااين تعطيلي بي وقتي كه اعلام كرد ريد به كاسه كوزه اشان.تمام چاپ خانه ها تعطيل شد وهرچه كاتالوگ پاتالوگ سفارش داده بودندگوزيد به آب.
داشتم خداحافظي مي كردم ساكي با آرم شركت شان داددستم.خانه كه رسيدم ساك را عيال برداشت جان مي دهد براي خريد كردن.محتويات داخلي اش را هم بامدادك ضبط كرد.يك خودكاركه چراغ قوه هم بود.يك ساعت مچي مردانه كه بامدادك مي تواند بياندازددورگردنش.سرمن وبارانك هم بي كلاه ماند.
برايش پيامك(اس ام اس) فرستادم كه چرازحمت كشيديد.
پشت بندش هم يك پيامك جوك برايش فرستادم:
دختربازبسيجي:خواهرافتخارمي دهيد2 ركعت نماز شب درخدمت تان باشيم؟
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا