11/05/2006
جلوه هاي اتفاق مطلق

جوان تر كه بودم پيش تاز انگلوك كردن مذهبي ها بودم.همين كه درمحفلي جايي بامذهبي جماعت سروكارپيدا مي كردم بي درنگ پايم را روي دم مذهب مي گذاشتم كه الحمدالله درازاي آن را پاياني هم نيست. هم اكنون هم كه سرحال باشم به يادروزگارجواني همان گيردادن وپاروي دم گذاري ها را انجام مي دهم. اما داستان برعكس هم شده است خواهران وبرادران دين مدارهم كه مرا مي بينند انگارتن شان بخارد شروع مي كنند به تحريك اين حقير. عجب روزگار وانفسايي شده است. چندروزپيش برادرعيال هم انگاربه جرگه ي تحريك كنندگان پيوست. مي گفت كليد يدك خودرو كسي دوسال پهلوي خودش بوديعني پهلوي برادرعيال كه مي شود خان دايي بارانك وبامدادك . مي گفت پريروزصبح بعد ازدوسال كليد را ازدرون كمد برداشت و وصل كرد به دسته كليد هاي اش .ازخانه كه بيرون رفت برخلاف هميشه كه ازروي پل سيدخندان به سوي محل كارش مي رانداين بار از زير پل رفت. انگاركسي دستش را گرفته باشد و به سوي زير پل برده باشدش .درست زيرپل بود كه آن آشنا را پس ازدو سال ديد. طرف سراغ كليد يدك را گرفت وخان دايي هم فوري از روي دست كليدخودش آن را درآورد وتحويل داد. هردوي شان ازژرفاي حكمت اوسا كريم نزديك بود روي كله اشان چغندرسبز شود. البته روي كله ي يكي شان چغندر و روي كله ي ديگري اسفناج. خان دايي به اين جاي سخنان عبرت افشان خود كه رسيد نگاهي به من انداخت وگفت راستي راستي اين جور مواقع آدم مي ماند.من هم گفتم آره خيلي ازاين جورچيزها براي آدم پيش مي آيد خودم همين الان كه داشتم مي آمدم نزديك هاي اميراتابك همين جوري نگاهي انداختم به ساعت ماشين باورت نمي شودساعت ماشين شماره ي شناس نامه خودم را نشان مي داد. خان دايي حسابي جاخورده بود.نمي دانست شوخي مي كنم يا جدي مي گويم.ديگربراي اش نگفتم كه اين جوراتفاقات را پشم بامدادك هم حساب نمي كنم.
****************
*راستي پس از مدت ها پانته آ عزيز باني خيرشدودستي به دروديواراين وبلاگ كشيديم .اگرلطف اين دوست عزيزنبودخودم به اين زودي ها به صرافت چنين كاري نمي افتادم.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا