11/18/2006
زن ها گستاخ شده اند؟
بامدادك هرچندگاهي گيرمي دهدبه يك پارك وبقيه ي پارك ها را تحريم مي كند. ديروزهم عيال هرچه سعي كردكه به پارك شهربكشاندش نشدكه نشد. عيال مي خواست يك تيردونشان كند. هم برويم ابوسعيدبراي خريدن لوسترهم برويم پارك شهروشربامدادك را بخوابانيم. ولي نتوانست كاري از پيش ببرد . اين روزها بامدادك گيرداده است به پارك قزل قلعه.نخستين بارخودم هفته ي پيش بردمش آن جا. وقتي برايش تعريف كردم كه اين جا درگذشته زندان بود جوري نگاهم مي كردكه وقتي مي خواهد تمام حرف هاي گوينده را مو به مو ضبط كند نگاه مي كند. همان روزبا پسربچه اي به نام پارسا ، مانند خودش عشق مردعنكبوتي، آشناشد وتمام حرف هاي مرا درباره ي زندان قزل قلعه واو به واو براي طرف تعريف كرد.خودم شنيدم كه داشت از جزني وصفرخان مي گفت.خلاصه عيال موفق نشد و كل خانواده همراه ابوي گرامي راهي قزل قلعه شديم.پدرم فوري روي صندلي دنجي زيرآفتاب جاخوش كرد.عيال هم مامورنگهباني از بامدادك شد.من هم شدم پايش گر بارانك. پدرم را درآورد.به هيچ وجه دوست نداشت مانند آدميزاد درراه هاي آسفالت پارك قدم بزند. مدام مي رفت ميان درخت ها و راه به راه روي زمين پرفرازونشيب زمين مي خورد.همين جورمراكشاند وبرد گوشه ي دنجي كه دختروپسرجواني خلوت كرده بودند.دخترريزه ميزه بود و بي خيال عالم وآدم لم داده بودروي پاي پسرجوان كه ريش كوچكي به اندازي چوب كبريت زيرلب پاييني اش به چشم مي خورد.بارانك همين جوري زل زده بود به آن ها.خنده اشان گرفته بود.همين جورتاتي كنان تا پاي نيمكت شان رفت.هنگامي كه رسيدم زل زده بود به دخترلميده. بغلش كه كردم گفتم ببخشيدتاحالا اين جورچيزها توي پارك نديده بود.
عيال معتقداست كه دختران ميهن آريايي اسلامي خيلي گستاخ شده اند.من اين حرف را مي گذارم پاي اين كه دارد پير مي شود.پريروزكه رفته بودم بانك مسكن جورديگري ازهمين حرف را شنيدم.دختروپسرجواني رفته بودندپشت باجه ي عمومي وداشتندبارييس بانك حرف مي زدند. انگاروام مسكن شان جورنشده بود.دخترجيغ زنان داشت مي گفت كه به خاطر همين وام حاضرشده است باهمسرش ازدواج كند.زن هايي كه پشت سرم بودند مي گفتند شوهربه اين بي عرضگي تحفه است.پپگي ازقيافه اش مي بارد.شوهرجوان عينكي باريك اندامي بود. گروهبان دوم نگهبان بانك هم آمده بود نزديك ميزرييس كه مبادازن رييس بانك را قورت بدهد.هرچندگاهي هم نگاهي غيرت مند اندربي غيرت به مردمي انداخت.به نظرمن كه كلك خوبي سواركرده بودند.صورت رييس بانك عين ماست سفيدشده بود.توي صف مردها حرف نمي زدندولي زن ها همچنان به شوهرجوان بدوبيراه مي گفتند.
0 Comments:

Post a Comment

بازگشت به بالا