11/30/2002
نامه :خانم جان (مادر بزرگم )هروقت داستان كشف حجاب زوركي را مي گفت اشك اش در مي آمد و بلافاصله دايي ام يعني پسرش را دعا ميكرد كه خير ببيند الهي . براي ام بارها تعريف كرده بود اين داستان را . ميگفت :
حامله بودم . تازه وارد ۹ ماه شده بودم كه آن روز آقاجان ات ( پدر بزرگم ) آمد خانه . مثل برج زهر مار . اخم ها زير چانه . بهش گفتم محمد آقا چي شده ؟ جوابم را نداد . گفتم دكانت آتش گرفته كه اين طوري غم ات گرفته ؟ گفت كاش دكانم آتش گرفته بود و سكوت كرد . حسابي ترسيدم . ۳ تا بچه داشتيم اين همه سال زندگي كرده بوديم هرگز اينطوري بيچاره و غم زده نديده بودمش . هول و ولا داشتم . ديگر طا قت نياورد و گفت كه از اداره امنيه كاغذ فرستادند براي همه كاسب ها و معتمدين شهر كه رضاشاه قرار است تا دوهفته ديگر بيايد اين جا و چون انزلي را آباد كرده و بلوار و تشكيلات ساخته و اسمش را گذاشته بندر پهلوي و قصر شاه هم ساخته مي خواهد بيايد و بايد تمام اصناف و معتمدين هم با زن هاي شان دور ميدان بايستند و چون تهران كشف حجاب كرده اين جا هم همه زن ها بايد بي حجاب باشند . و اگر كسي حاضر نباشد دودمانش را به باد مي دهد رفتيم .پيش آسيد هاشم پيشنماز . ديديم براي او هم از اين كاغذ رسيده . سيد اولاد پيغمبر از ناراحتي اشك هاش از ريش اش مي چكيد ... خانم جان مي گفت نمي داني چه حالي داشتم . كارم شده بود روز و شب اشك ريختن . اصلا نمي توانستم به غذا دست بزنم . گلويم گرفته بود . نماز مي خواندم و از خدا مي خواستم كه مرا بكشد ولي دچار بي آبرويي ام نكند . گفتم محمد آقا زرد چوبه آب مي كنم مي مالم به سر و رويم . حكيم خبر كن بيايد بنويسد كه مريض ام و نمي توانم بروم . گفت نمي شود . آسيد هاشم هم كه از دكتر استدعا كرد برايش كاغذ بدهد گفت آسيد هاشم مرا با رضاشاه در نينداز دودمان مرا به باد مي دهد ... يك روز مانده بود به آمدن رضا شاه ما زن هاي محترم شهر عزا گرفته بوديم . همه داده بودند مانتوي بلند دوخته بودند و كلاه لبه دار بلند كه يك جوري سر و صورت شان پوشيده بماند . آقاجان ات كه آن روز براي من كلاه و مانتو را آورد انگار كفني ام را بياورد از گريه به حال غش و ضعف افتادم سكسكه ام گرفته بود نيمه هاي شب بود كه درد گرفتم . چه دردي . بچه چهارمم بود ولي انگار طفل معصوم را آتش گرفته باشد فشار مي آورد .آقاجان ات را صدا زدم . گفتم برو دنبال قابله بچه دارد مي آيد . گفت مگر وقت اش هست گفتم نه هنوز ۸ ماه و نيم ام نشده . بچه ام اگر به دنيا بيايد مي ميرد . ولي درد و فشارم زياد است . ... هنوز اذان صبح را نخوانده علي آقا به دنيا آمد . زنده و سلامت . فقط بچه ام پوست و استخوان شده بود از ۲ هفته گريه كردن ها و غذا نخوردن هاي من .خدا علي علي هاي مرا شنيده بود . اولين پسرم آبروي مرا حفظ كرده بود آقاجان همان صبح رفت اداره سجل احوال نام اش را گذاشت قربانعلي و از همان ساعت هم به همه گفت بايد صداي اش كنيد علي آقا .آقاجان با سجل بچه رفته بود ميدان و نشان اش داده بود به رييس امنيه . فردا مامور فرستادند و آقاجان بچه قنداقي را نشان اش داد .
اين كارش ظلم بود رضا شاه . دستور داده بود آجان ها چادر را از سر زن ها بكشند و ببرندشان امنيه . زن ها هم ديگر از خانه بيرون نيامدند . از فرداي اش كار عمله بنا ها گرفته بود . همه در خانه شان حمام سر خانه درست كردند . فقط بيچاره آسيد زليخا قابله كه مجبور بود برود زن ها را بزاياند شال و كلاه سرش مي كرد و از خانه بيرون مي آمد . وقتي تبعيد شد همه گفتيم چوب خدا صدا ندارد . دوباره با چادر آمديم بيرون
.

از آمريكا بهش تلفن كردم . دلش برايم تنگ شده بود و او بيشتر با بغض گفت نمي آيي ببينمت ؟ گفتم نه . به همان دليل كه شما از خانه بيرون نيامديد . كشف حجاب يادتان هست ؟ من اين حجاب زوركي را همان اندازه بد مي دانم . با بغض گفت : خدا ديوان شان را خراب كند كه يا كشتند بچه هاي مان را و يا آواره شان كردند .من ديدن خانم جانم را كه بيشتر از مادر دوست داشتم بايد به گور ببرم . هفده سال پيش فوت كرد
من روشنفکرديني ام!!!:اين انگ روشنفکرديني را ديري است که به ناروابرپيشاني مهرنديده ي حقيرزده اند!!!نخستين باردرروزهاي آغازين پس ازازدواج بودکه زوجه گفت پسرخاله ي گرامي اش ازسفرکربلا برگشته است وخويشان را به مهماني شام فراخوانده است!!هرچه گفتم جاي من درچنين مهماني هايي نيست به خرج عيال نرفت که نرفت!!بازهم قضيه ي همه هستندواگرتونباشي تابلو تابلو است!!خلاصه رفتيم وآن چه نبايد مي شدشد!!تصورکنيد که دراتاق بزرگي گوش تاگوش مومنان نشسته اند ويکي دروسط نوحه مي خواند وبقيه دارند سينه مي زنند وفقط يک نفردرميان خيل مومنين نشسته است که کک اش نمي گزد وبدون سينه زدن خيره شده است به ديوارروبرو!!!ازآن پس خويشاوندان عيال که مثل تمامي باشندگان ميهن آريايي اسلامي استادماله کشي اندگفتندکه لابدطرف جزروشنفکران ديني است که اين چيزهاراقبول ندارند عيال هم دريافت که بودن حقيردربرخي جاها ازنبودن ام تابلوتر!!!است.
چندروزپيش بازهم داستان مهماني پسرخاله ي عيال تکرارشد!!به اصراريکي ازهمکاران رفته بوديم به مراسم افطاري روابط عمومي شرکتي ومن هم بازآن وسط مثل شاخ شمشاد نشسته بودم دريغ ازدستي براي سينه زدن بلندکردن وهم نوايي بانوحه خوان که داشت نوحه اي سوررئاليستي!!مي خواند دررثاي علي شيربيشه نمي دونم چي چي!!!(طرف زمان ها را هم جابجا کرده بودوامام اول راانتقال داده بود به دوران عيسي بن مريم!!!قابل توجه رمان نويسان عزيز که گمان مي کنند زمان خطي وحي منزل است!!!).همکارم پس ازمراسم به من دلداري مي داد(دراصل به خودش!!) که لابد همه فکرمي کنند که توروشنفکر ديني هستي!!!
خديجه سپنجي(نامزدرياست فدراسيون فوتبال):چرادررياست فدراسيون ها ازخانم ها استفاده نمي شود؟مگرچه اشکالي دارد يک خانم معاونت سازمان تربيت بدني رادردست گيرد؟!اين که ضرري ندارد.لااقل عملکرد خانم هارا هم ببينند،چون من معتقدم خانم ها درکارهاي مديريتي وبرنامه ريزي کم ترازآقايان نيستند!!!
بامدادک:برمنکرش لعنت!!!
رييس کميسيون حقوق بشراسلامي : مساله ي آقاجري هيچ ارتباطي بامساله سلمان رشدي ندارد.درآن موردتمام علماي اسلام ازحکم امام حمايت کردندزيراحکم سب النبي مرگ است.اهل تسنن دراين قضيه ازما گرم تر وجدي تر بودندوهرمسلماني اين حکم راقبول دارد.
بامدادک:نگفتم حقوق بشراسلامي چيزيه تو مايه هاي کوسه ي ريش پهن ياعرق فروشي اسلامي!!!
اکسيداسيون احيا تمام شد!!!!:ماکه اکسيد شديم اميدواريم دست کم کساني هم احيا شده باشند
11/25/2002
تجليل به سبک ميهن آريايي اسلامي:دراين مملکت مادرمرده آن قدرتجليل هاي الکي پلکي ديده ام که چشم وگوش ام پراست.براي همين تعجب نمي کنم اگرببينم فلان مديحه سراي دوزاري راشاعرملي جابزنند،فلان استادبله قربان گورااستادنمونه معرفي کنند يابي سوادهاي ميرزابنويس راعلامه ي دهرجابزنند.امابااين همه بازديشب جاخوردم وقتي ازصداوسيماي ميهن آريايي اسلامي ديدم که ورزشکاراني راجمع کرده اند وبه خاطرامتناع شان ازرويارويي با ورزشکاران اسراييل(ببخشيد!!!رژيم اشغال گرقدس!!!) به اشان جايزه مي دهند!!!انگارنه انگارکه اگراين ورزشکاران گرامي آن کاررانمي کردندبه چشم برهم زدني همين جايزه دهندگان چپق شان راچاق مي کردند!!!
حجاريان:من کسي نيستم که سابقه ي فعاليت ام دروزارت اطلاعات راانکارکنم ياازآن شرمنده باشم!!
بامدادک:حساب ات پاکه يا گمان برده اي که ملت گلوله خوردگان رامي بخشند؟!!!
معاون سياسي امنيتي استانداري تهران:بالاخره نيروي انتظامي بايدچندتاازلباس شخصي هارادستگير کندتادربرخورد قضايي مشخص شودکه بي سيم ودست بندوگازاشک آورراازکجاآورده اند
بامدادک:اي بابا اين که معلومه ازخونه ي عمه ي من!!!
11/24/2002
بيانيه كانون نويسندگان ايران
به مناسبت چهارمين سال مرگ جان باختگان راه آزادی
پروانه و داريوش فروهر و شهيدان قلم محمد مختاری و محمدجعفر پوينده
يكشنبه ٣ آذر ١٣٨١

چهار سال گذشت. چهار سال از روزهاي تلخ و مصيبت باري گذشت كه ايرانيان و بلكه جهانيان از رويارويي با ابعاد باورنكردني جنايتي كم سابقه از بهت برجاي ايستادند و با شگفتي بر دامنه ي درنده خويي كساني كه در تاريكي و جمود مطلق خود بر روي آزادگان و نويسندگان تيغ مي كشند، مبهوت نگريستند. اكنون خانواده دوستان و هواداران داريوش و پروانه و مختاري و پوينده از اجراي عدالت نوميدند و ناصر زرافشان وكيل پرونده ي قتل هاي سياسي پاييز ٧٧ در زندان.
در طي اين چهار سال همه ي كساني كه به اين پرونده توجه داشته اند بارها و بارها اعلام كرده اند كه قصدشان از پي گيري ماجرا انتقام از عاملان نيست بلكه آنان خواهان پديداري حقيقت و برقراري عدالت و كوتاه كردن دست حاميان اين اعمال شوم هستند كساني كه هنوز هم آشكار و پنهان به آزار و دستگيري و محاكمه ي ناعادلانه و حذف انديشه ورزان ادامه مي دهند.
آزادگان ايران مصرا مي خواستند كه رسيدگي دادمندانه و قطعي اين پرونده موجب نابودي تفكري شود كه قتل و سركوب انديشه ورزان را تنها راهكار خروج از بن بست ها مي شمارد. اين پافشاري با آن كه ابعادي جهاني به خود گرفته با كمال تاسف تاكنون به جايي نرسيده است. كانون نويسندگان ايران به روشن شدن زواياي پنهان اين پرونده همچنان اصرار مي ورزد و معتقد است امنيت جاني و رواني اهل فرهنگ و ايمان و اعتقاد مردم به اجراي قضايي كشور در گرو رسيدگي به اين جنايت هولناك است.
به اميد آن كه حقيقت از وراي ابر تيره بدرخشد.
كانون نويسندگان ايران
ملاحسن آخند(معاون ملاعمر):خودمن درزندگي حتي يک مقاله ازروزنامه اي را نخوانده ام زيرابه جاي اين که وقت خودرادراين کارضايع کنم چند صفحه قرآن مجيد رامي خوانم!!
بامدادک:خب مي دادي توي روزنامه ،قرآن چاپ مي کردند!!!
11/23/2002
نامه :مامان از اداره که مي آمد ، بعد از نهار مي رفت توي اطاق پذيرايي و تند و تند مي نوشت . تازه كلاس اول را شروع كرده بودم . مامان حامله بود . رفتم توي اطاق . گفتم مي شه من هم مشقم رو اين جا بنويسم ؟ مامان گفت باشه . من هم شروع كردم ولي مامان مشقش را خيلي سريع مي نوشت ... پاپا آمد . به مامان گفت : بازم داري تراک مي نويسي ؟ آخه يك هفته بيشتر به زايمان ات نمانده . مي داني اگر گير بيفتي همه بدبخت مي شويم . ؟ گفتم پاپا چرا بدبخت مي شيم .؟ پاپا گفت با مامانت شوخي مي كردم ماتوشكا . و بالاخره مامان را راضي كرد كه خودش بنويسد تند و تند مي نوشت ولي با دست چپ، تعجب كردم . گفتم پاپاجان با دست چپ چرا مي نويسين ؟خنديد . گفت مامانت به من جريمه داده وگفته با دست چپ بنويسم .
صبح كه مي خواستم بروم مدرسه كيفم را برداشتم خيلي سنگين بود . مامان هم داشت حاضر مي شد برود اداره ،سريع آمد كيف را از دستم گرفت و مرا برد به اطاق آخري . گفت عزيزم اين كيف سنگينه درسته ؟ ولي بگو جان مامان درش رو باز نمي كنم ؟ قسم خوردم . بعد مامان گفت برو مدرسه وقتي زنگ زدند برو پيش معلم كلاس ۲ . كيف ات رو بده بهش . بگو مامانم براي شما توش نامه نوشته . خودتون برداريد . بعد سرت رو بنداز پايين فقط زمين رو نگاه كن . وقتي كيف ات رو بهت داد زود برو كلاس خودت . گفتم چشم . و دوباره مامان قسمم داد . همه آن چه را كه مامان گفته بود كردم . برگشتم سر كلاس خودم . خانم معلم گفت بچه ها مشق ها را بگذاريد روي ميز بيام خط بزنم . كيفم را باز كردم دفتر مشق ام نبود . فقط كتاب و مدادهاي ام بود . گريه ام گرفت . ... خانم به جان پاپا همه مشق هايم رو نوشتم ؟ نيست تو كيفم گم شده ..در كلاس را معلم كلاس ۲ باز كرد دفتر مشق ام دستش بود . به معلمم گفت از كيفش افتاده بود توي حياط يكي از شاگردام پيدا كرده بود . ساكت نگاهش كردم . دروغ مي گفت من دودستي كيفم را نگه داشته بودم اين قدر كه سنگين بود به مامان قول داده بودم و درش را اصلا خودم باز نكرده بودم .فقط بي اين كه بخوام زمين رو نگاه نكردم و ديدم معلم كلاس دوم تمام ورق هاي زيادي رو كه پاپا با دست چپ نوشته بود و كاغذاش به اندازه ۲ تا دفتر ۵۰ برگ بود از توي كيفم برداشت
عصر يواشكي از مامان پرسيدم : تراک يعني چي ؟ مامان اخم كرد . رفتم توي حياط پيش پاپا كه داشت به گلدان هاي رازقي آب مي دا د
پاپاجان تراک يعني چه ؟
- ديگه اين كلمه رو نگو ماتوشكا . بزرگ شدي بهت مي گم .
تا مدت ها خيال ميكردم اگر كسي مشق را با دست چپ بنويسد آن را تراك ميگويند
تابستان بعد ۲۸ مرداد بود
پارس کردن دربرابرمهتاب: هيچ گاه ازنوشته هاي بهنود چه ازلحاظ محتوا وچه ازلحاظ شيوه ي نوشتارخوشم نيامده است وبه نظرم استادگرامي چيزي نيست به جزيک ذبيح الله منصوري تحت ويندوز وبزک کرده،گيرم که بسيارکسان ازنوشته هاي اش خوش شان مي آيد وکتاب ها ي اش پرفروش اند، عين نوشته هاي ذبيح الله منصوري!!براي همين وقتي بهنود دنياي وبلا گ نويسي راباقدوم اش مفتخرکردوبسياري ازشادي گريبان دريدندازآمدن استاد،پيش خودم گفتم به تخم چپ اسب حضرت عباس!!!براي همين هيچ وقت هم سعادت نيافتم به سراغ وبلاگ استاد بروم!!تااين که پريروزسعادت دست دادودرروزنامه ي همشهري نوشته اي ازوبلاگ استاد راديدم درباره صفرقهرمانيان،کنجکاو شدم (پدرکنجکاوي بسوزد!!)وخواندمش!! عزيزي مي گفت پس ازخواندن نوشته هاي بهنود همان احساسي به آدم دست مي دهد که پس ازاستمنا!!!(کون لق هرچه زبان بهداشتي!!!) يعني آميزه اي ازدلزدگي وفريب خوردگي!!اما من که اين مطلب راخواندم حسابي کون ام سوخت واگرکون گشادي ازلي باشندگان ميهن آريايي اسلام به من هم به ارث نرسيده بودرفته بودم به سراغ يک کافه ي اينترنت(چه اسم تخمي اي!!!) وشما خوانندگان را درجمعه که روزامام زمان است به فيض اين نوشتارمي رساندم!!!
استاد نوشتارپرازرياکاري وبندبازي اش را باخطاب آذري مرد ساده دل به صفرخان آغازمي کند که اگراشتباه نکنم شکلي بهداشتي است براي ترک خر!!! وسپس اظهارتعجب مي کند که چطور چنين آدمي که ازسياست چيزي نمي داندبه عنوان زنداني سياسي دربندبود!!!غافل ازاين که ساواک هم به اين تناقض پي برده بود بود وصفرخان رادربند غيرسياسي ها وميان آدم کش ها وقاچاق چيان نگه مي داشت واگرچپي هاي زبان نفهم
اعتراض نکرده بودندديگراستاددرپس اين همه سا ل ازفرط شگفتي سرقلم نمي رفتند ودل شان خنک مي شد!!!
استاد ازاين ناراحت است که چرادرمراسم به خاک سپاري صفرخان کساني وي راباماندلا تشبيه کرده اندومي گويند٬ شباهت صفرخان عزيز به ماندلا درآن خلاصه مي شود که اوهم سال هاي طولاني دربندبود٬(نکند ماندلا شوهرعمه ي بهنود است ومانمي دانيم!!) وحس بت شکني اشان عود مي کند که بله اي امت درصحنه !!استالين، لخ والسا وهيتلر هم همين گونه بت شدندودمارازروزگارملت درآوردند!!!استاد چنان خودش را به کوچه ي علي چپ زده است که آدم درمي ماند که نکند ايشان باهوش سرشارشان متوجه نشده اند که بت هاي زنده ومرده ي اين ميهن مادرمرده ي آرياي اسلامي کسان ديگري اند نه صفرخان بيچاره!!!
آدمي که درتمام طول حيات حرفه اي اش براي مظلوميت قوام السلطنه وبي چشم ورويي ملت دربزرگ داشت جناب قوام السلطنه قلم زده وخروارخروار کاغذسياه کرده است درمورد صفرخان حاضر نيست چس مثقال انصاف به خرج دهد!!آيا همه بايد وقتي به زندان مي افتند پيغام بفرستند که مايوومسواک شان رابراي شان به زندان بياورند وبعد هم باسفارش ازمابهتران درچشم به هم زدني آزاد شوندکه مبادادمي ازمواهب شيرين زندگي به دوربمانند؟!!اگرکسي مقاومت کرد بايد براي همسان کردن اش باخودبه چهره اش لجن پاشيدوعقده هاي خودراگشود؟!!!آيا صفرخان به اندازه رفسنجاني ارزش نداشت که استادوقيحانه درموردش سرقلم نرود؟!!!آيا هرچيزي رامي توان دست مايه ي مقالات تخمي درحدپاورقي هاي دوزاري کرد؟!!!


11/20/2002
رييس دانشگاه ياسوج: با چاقو،مشت،سنگ ولگد به جان دانشجويان دختروپسرافتادند.يکي ازآن ها هم به معاون دانشجويي حمله برد وباسيلي گوش اورانوازش کرد.
بامدادک:آخي!!لامصبا چرا به مقامات سيلي مي زنيد؟!!!

دبيرگروه ادب وهنرروزنامه ي توسعه: همکارانم درکل روي آثارپرفروش ومطرح يا آن هايي که جايزه اي دريافت کرده اند٬ريويو٬ مي نويسند!!
دبيرگروه ادب وهنرروزنامه ي همشهري:کتاب هاي ارزش مند وخوب رابه طورجدي معرفي مي کنيم يعني روي آن ها ٬ريويو٬مي نويسيم
بامدادک:حالا اين ٬ريويو٬يعني چي ؟!!!وقتي نمک بگندد چه کاربايدکرد؟!!!
11/19/2002
کون لق حوريان بهشتي!!! ،کون لق جهادگران!!!!:نمي دانم وصيت نامه ي بن لادن راخوانده ايد يانه،نمي دانم اصل است يا قلابي،الله اعلم!!اما راستي راستي کولاک است!!دوبخش اين وصيت نامه خيلي جالب است يکي وقتي زنان ريز ودرشت اش راخطاب قرارمي دهد ويکي وقتي فرزندان ريز ودرشت اش!!جناب مجاهدنستوه خطاب به ضعيفه هاي اش مي نويسد:
٬اي همسران ام خداوند به شماپاداش نيک دهد.پس ازخداوندسبحان بهترين تکيه گاه وياورمن بوديد.ازهمان روزنخست مي دانستيدکه اين راه پرازخارها ومين هااست.آسايش خانواده رارهاکرديدواين زندگي فقيرانه رادرکنارمن انتخاب کرديد.درزندگي باتقوابوديداين تقواراپس ازمن افزون ترکنيد.فکرازدواج راازسربيرون کنيدسرپرستي فرزندان وفداکاري براي آن هاشماراکافي است٬(ازدوحال خارج نيست !!!۱-بن لادن مي داند به بهشت نمي رود ودرنتيجه مي داند ازحوريان هميشه باکره محروم است.بنابراين دوست دارداگرازخيل زنان اش چندتايي گذارشان به جهنم افتادهمچنان فقط اززير دست خودش ردشده باشندوخداي نکرده مردديگري درآن ها دخول نکرده باشد.۲- خبرايدزگرفتن حوريان بهشتي صحت دارد!!!و بن لادن که مي داند بهشتي است مي خواهددربهشت برين بخشي ازحرم سراي اين دنياي اش رابرقرارکند!!!لابدبيچاره اهل همجنس بازي نيست وگرنه مي توانست ازقلمان هاي بهشت متمتع بشود که هنوزخبري ازايدزگرفتن شان نيست!!!)
اما اين مجاهد راه خدا پس ازآن که تمامي مسلمانان رافرامي خواند که درراه جهاد وخداکون خودشان راپاره کنند خطاب به آقازاده هاي اش مي نويسد:
٬درالقاعده واين جبهه فعاليت نکنيد٬(لابدبرونددربروکسل وپاريس درس بخوانند بهتراست کون لق جهاد وجهادگران!!!)



11/18/2002
ماشالله به اين ملت کنکاش گر!!:بسياري ازکساني که به سراغ وبلاگ ها مي آيند ازطريق جست وجوگرهاي ريزودرشتي مانند گوگل ودرپي واژه اي يا نامي سرازآن هادرمي آورند.براي مثال طرف مي رودتوي گوگل واژه ي شقاقلوس رابه فارسي وارد مي کند وفهرستي ازنشاني هاي دارنده ي واژه ي شقاقلوس رادريافت مي کند.اين روند برا ي من ازهمان آغاز جالب بود براي همين سعي کردم که واژه هايي راکه ملت رابه اين جامي کشاند يادداشت کنم بلکه به الگويي چيزي دست پيداکنم !!!طي اين مدت واژه هاي فراواني راثبت کردم اماده واژه ي برتر اين ها است که درپايين آورده ام:
۱- پستان(۱۶ مورد)
۲- احمدمطر(۱۰ مورد)
۳- ختنه (۸مورد)
۴-لخت(۷مورد)
۵-جوک(۶مورد)
۶-روسپي(۴ مورد)
خداراشکر که دست کم يکي ازاين ها نام شاعري است گيرم عراقي باشد وگرنه چاره اي نداشتم جزآن که نام اين جاراعوض کنم وبه جاي بامداد بگذارم شهرنويا متخصص مجاري ادرار!!الفيه شلفيه هم بدنبود!!!حالا فردا ميام مي بينم شهرنوهم به فهرست افزوده شد!!خدابه خيرکند!!!
آقاجري:درروزنامه هاخواندم که مطبوعات ترکيه نوشته اند ميراث امام خميني به صدورحکم ارتداد عليه يک استاددانشگاه منجرشده است.من اعلام مي کنم که اين حکم ربطي به امام خميني ندارد.منطق امام منطق اسلام وجمهوريت بود.اين بزرگ ترين جفااست به امام خميني وملت ايران که کارگروهي خشونت طلب به پاي امام خميني نوشته شود.
بامدادک:لابد عمه جون من بودکه حکم ارتداد سلمان رشدي راصادرکرد!!اي عمه ي بد!!!
11/17/2002
نگاه:مفهوم انتزاعی فرديت ، فرديت گسسته ازجامعه هيچگاه برای من قابل هضم نبوده است. اما می دانم بسياری اين گونه اندواگريک درجه تب داشته باشند جهان راسرتاسردرکام آتش می بينند واگرهم سرخوش باشندآشکارترين جلوه های زشتی راهم زير سبيلی ردمی کنند.بشردوستی بافرديت انتزاعی هم خوان نيست ومدام درپی درونيات خودبودن چيزی نيست جزبازماندن ازنگريستن به ديگران.تانتوانيم بنگريم نمی توانيم با مبارزه وروشنگری برای رسيدن به جامعه ای شايسته ی انسان ها ،همدل وهمراه شويم.کسانی هستند که تنهاهم وغم شان سعادت فردی وگليم خودازآب برکشيدن است واين ها همان کسانی اند که تنها دل مشغولی شان شوربختی ها وگرفتاری های فردی خودشان است.وقتی نزدشان ازبهره کشی انسان ازانسان سخن می گويی پوزخندمی زنند وترادايناسوری سربرآورده ازاعماق تاريخ می خوانند!!آزادی وعدالت برای شان واژه هايی منسوخ اند.رنج ديگران راناشی ازبی عرضه گی آنان ورنج خودراناشی ازبدبياری خودمی پندارند!! بحث وجدل کردن بااين طايفه ازهرکاري دشوارتراست !!!
نامه:خانوم جان ( مادر بزرگم ) فقط سواد قرآني داشت . ولي خيلي با فرهنگ بود و پيشرفته به نسبت سن و سالش .با هم در يك خانه زندگي ميكرديم . هيچ قصه و مثل و داستانش بي معني نبود . هميشه توضيحي ميداد در اول و يا آخر قصه هايش . قصه هاي اش طنز شيريني داشت و به دل مي نشست و آن قدر تكرار ميكرد كه باقي مي ماند همه عمر در گوش مان و به تدريج كه بزرگ تر مي شديم معناي اش هم با ما بزرگ مي شد و ديد بازتري پيدا ميكرديم به خودمان و جامعه مان.
غروب ها بايد گروه کر قورباغه هاي مرداب يادت باشد ؟ ۴ دسته كر بودند . با ۴صداي متفاوت .و در انتهاي گويش ، كلمه آخر را تكرار مي كردند . و مي داني كه لانتي ( همان مار هاي سياه بي سم كه قورباغه مي خوردند و در مرداب زندگي ميكردند . كه قورباغه ها اسمش را گذاشته بودند دم درازه .يکي از اين آوازراتقديم اش مي كنم به بامدادك . كاش خودم ميتوانستم با همان صداي آهنگين برايش بخوانم .
-( دسته اول قورباغه هاي خبر بيار ):
دم درازه مرد ... مرد .... مرد ...مرد .... مرد ... مرد .....
- (قورباغه هاي جوان و پرسشگر )
خبرش رو كي بارد ( باورده ) ؟ كي بارد ... كي بارد ... كي بارد ....
- (قورباغه هاي ميانسال كه مثل دايي جان ناپلئون هستند )
بامبولي مراد ( مرادي كه بامبول باز است غير قابل اعتماد )بامبولي مراد ..بامبولي مراد... بامبولي مراد...
- ( قورباغه هاي پير كه حال و توان هيچ چيز را ندارند و هر كوششي را نفي ميكنند )
باورنكونام ... باور نكونام .... باور نكونام .....باور نكونام....(باورنمي کنم)
خب بعد يهو همه شون ساكت مي شوند . چون اون خبر راست بود . دم درازه حمله مي كند به قورباغه ها و آن ها هم ساكت مي شوند و خودشان را يك گوشه اي قايم مي كنند . كه باز هم يواشكي خبر بيار ها سرو گوش آب ميدهند و خبر رو پخش مي كنند . دوباره شروع ميشود .
باور ميكني ؟ هر وقت عصري با پاپا و مامان مي رفتيم بلوار .دم غروب كه مي شد با التماس ازشون مي خواستم بريم طرف مرداب ...بعد ها كه بزرگ تر شدم . مامان ميگفت .تو چون بچه بودي خانوم جون نمي خواست حقيقت رو بهت بگه كه ناراحت بشي . عزيزم وقتي اين مار ها صداي ملت قورباغه رو مي شنوند براي اين كه خفه شان كنند به اشان حمله مي كنند و چند تا شونو مي خورند . اينها دست هاي ظلم حكومت مرداب اند .
آخه مامان از اون توده اي هاي دوآتشه و فعال بود.
به من تبريک بگوييد:سرانجام رييس مان ازسفردورودرازحج برگشت ،همان که آش پشت پاي اش راخورديم!!بازهم رديف شديم ورفتيم به ديدارحاج خانوم!!!صورت اش حسابي برنزه شده بود،برنزه که چه عرض کنم جزغاله!!!دوباره همين حرف هاي نخ نما شده ردوبدل شدکه نمي دونم خدانصيب همه تون بکنه وياد همه تون بودم والخ (به قول آل احمد).حاج خانوم طبق معمول گيرداد به من که اميدوارم به خصوص خدانصيب شما کنه ومن باز سه کردم و گفتم فلاني باپولي که شما درآن جاخرج کرديد همين الان يک ازاين عرب هاي قلتشن چفيه قرمزرفته مونت کارلو ونشسته پاي ميزقمار!!جماعت مومنين چنان غضبناک به نظاره ام نشستند که ناچارشدم فوري فلنگ راببندم!!!
دم دماي تعطيلي اداره بود که ديدم حاج خانوم دوتا تسبيح به دست آمد بالاي سرم که يکي رابراي مادرزن ات بردار!!يکي شان سبزلجني بود وديگري زرد کاهي.زردکاهي رابرداشتم!!!هنوزبه مادرزن جان تحويل اش نداده ام!!!شده اسباب بازي بامدادک!!مرتيکه زبان نفهم هرچه به اش مي گويم اين تسبيح مقدس است مال بازي واخ وتفي کردن نيست به خرج اش نمي رود که نمي رود!!!
11/16/2002
چگونه خرراازگل دربياوريم:اين روزها دست راستي هاي عزيز ميهن آريايي اسلامي بدجوري خرشان درگل دست وپامي زند!! دل آدم براي شان کباب مي شود!!من آن قدردل ام سر قضيه ي آقاجري براي اين بيچاره ها سوخت که چند شبي نخوابيدم ودست به دعا ومناجات به درگاه قادرمنان بلند کردم بلکه چراغي درمغزم بيفروزد تاراهي براي برون رفت دست راستي هاي عزيز ازاين گنداب خودساخته پيداکنم!!ولي راستش رابخواهيد درگره گشايي اين فقره خوداوسا کريم هم وامانده است!!البته شايد کم فروشي کرده باشد به قلب من الهامي پرتاب نکرده باشد.شايد هم ذهن آلوده ي اين حقير راشايسته ي چراغ افروزي خودندانسته باشد.به هرحال ماکه چشم اميد ازاوسا کريم فروبستيم ودست ازمناجات شبانه روزي برداشتيم.سرآخربه ذهن تخته بند ماديات ودودوتا چهارتا کن متوسل شديم!!!باورنمي کنيد نتيجه داد!!دست راستي هاي عزيز چاره کارآسان است بي درنگ يکي ازخويشان درجه ي يک آقاجري را سربه نيست کنيد!!برادري ،مادري ،خواهري بالاخره چيزي تو اين مايه ها!!!بهتر است جوان باشد وخوش سيما!!!بعد هم حتي اگرآقاجري درخواست تجديد نظرهم نکرده باشد مي شودعفوش کرد!!!داستان عبدالله نوري که يادتان نرفته است!!!البته ناشي بازي درنياوريد وبازهم ازشگرد پيکان ودره استفاده نکنيد!!خداييش خيلي تابلو مي شه!!!انشاالله اوسا کريم هميشه ياروياورتان باشددرست وحسابي!!!
اميرمحبيان: اصلاح طلبان با گذشته اشان مشکل وتعارف دارند.چون گذشته را هم خودشان ايجادکرده اندبراي آن که خودشان را نفي نکنند باگذشته تعارف دارند
بامدادک:بابا کي گفته اين يارو همش دري وري ميگه!!
علوي تبار:گفت وگوي آقاي عسگراولادي بامحمدرضاخاتمي ازنظراخلاقي کارخوبي است ولي فايده اي ندارد.چون بايدباکسي گفت وگو کرد که عسگراولادي نيست.باکس ديگري بايد گفت وگو وچانه زني کرد.
بامدادک:بازهم ريشه رفت زيربتن!!
11/14/2002
جادوی باران: باران که می آيد همه چيز زيبا است،روزنامه فروش سرچهارراه که لهجه ی گليظی!!! دارد،پيرزن که تسبيح زنان وذکرگويان ازپس قاب سنگين عينک به زمين خيس می نگرد،پيرمردی که بادهان بازپشت فرمان به خواب رفته است،کوهستان برف پوش ومه گرفته ای که فرامی خواندت،درخت بيدی که شادمانه ولرزان سلام ات راپاسخ می دهد، دختربلنداندامی که زودترازهميشه بارانی چرمی به تن کرده است وحزن خفيفی که به دل راه می يابد.حتی راه بندان هم زيبااست به خاطرپايکوبی گوش نواز باران برسقف خودروها!!!
اميرمحبيان:آخرسرچالش به خيابان ها کشيده می شود.درچالش خيابانی توان داريد تاآخربرويد؟
بامدادک: نفس کش!!مرديم ازگردن کلفتی!!!!
علوی تبار: مابااقليت بدون آينده ای مواجه ايم که هيچ اميدی به حضوردرجامعه ی دمکراتيک ندارد.
بامدادک: ناقلا خودتون هم درچنان جامعه ای آينده ای نداريد
11/13/2002
نامه : همشهري باحالي دارم درآن سردنيا!!هم سن نيستيم اما همدل ايم .نامه هايي که براي ام مي فرستدسرشارازصمميت ودوستي است!!چندي پيش اجازه داد هرکدام ازنامه هاي اش راکه دوست دارم بگذارم توي اين وبلاگ.مي خواستم نامه ي ديگري را اين جا بگذارم اما آن که درپاسخ به درخواست من نوشته بود چنان جذاب بودکه ازخير آن يکي نامه گذشتم تابعد!!!
نازنين
ايميل ات را كه خواندم ، خنده ام گرفت ميداني چرا ؟ اين وبلاگ ها به نظر من دفترچه خاطراتي است كه حاضري ديگري هم آن را بخواند . با اين تفاوت كه نام ات را نمي نويسي . بسيار انساني و جذاب است . داستان ها حقيقي است وحسني كه دارد مرور افكارت ديگري را نيز به تفكر در خود وامي دارد و گاهي هم مي بيني چقدر شباهت عاطفي و يا هرچيز ديگر هست بين خودت و ديگران .
حالا ، پرسيدي كه ايا مي تواني ايميل مرا هم بگذاري در وبلاگ ات ؟ من اگر گذشته ام را بتو مي سپارم . ؟ هديه کوچكي است براي تو . ديگر به تو سپرده ام اش تو مختاري كه بنويسي يا نه .آدم كه هديه اش را پس نمي گيرد . فقط يك مساله كوچك . نميخواهم دوباره نام ام را رنگ آميزي كنم . مي دانم تمام شده ام در ذهن مردم فقط به اين دليل بنويس كه چقدر دوران كودكي در ساختن شخصيت و نگاه ادمي به زندگي موثر است .و حتي طبيعت محل تولد تا چه اندازه ميتواند در زيبا بيني و يا بر عكس مهم باشد
امروز يك عكس در وبلاگ ليلاي ليلي ، مرا برد به خاطره اي دور.... عكس سعيد بود . سعيد سلطانپور . دانشجوي تاتر و سال بالايي بود. سعيد بلافاصله از دبيرستان به دانشگاه نيامده بود . چند سالي با اسكويي ها كار كرده بود و من شهامت و سر بي ترس اش را خيلي دوست داشتم وسعيد هم استعداد مرا در بازي گري دوست داشت ..
هميشه ۱۵ دقيقه آخر كلاس را قبلا از استاد اجازه مي گرفتم كه بتوانم با نيم ساعت بين ۲ كلاس روي هم ۴۵ دقيقه وقت داشته باشم كه سريع بروم منزل كه بيش از ۵ دقيقه اگر مي دويدم فاصله نداشت ( اول امير آباد ) مي رفتم به پسرم شير ميدادم . هر دوي مان شديدا معتاد شده بوديم ( پسرم به شير مرا نوشيدن و من هم به چهره معصومانه و زيبايش رانگاه كردن و محصول تنم را تقديم اش كردن ).
از پله ها دويدم به طرف در خروجي . سعيد بيرون در کنارناظم دانشكده اقاي مهدوي ايستاده بود تا مرا ديد . صدايم كرد . گفت مي خواهد در اعماق اجتماع را كار كند و مي خواست من نقش اول زن اش را بازي كنم .گفتم حتما . و معذرت خواستم از نداشتن وقت براي ادامه صحبت و قرار شد ساعت ۵ بعد از كلاس آخر توي كافه ترياي دانشكده بنشينيم به صحبت ....داشتم به پسرم شير ميدادم و عاشق و واله نگاهش مي کردم و مي ديدم چه سخت به من نياز دارد . ناگهان پيشنهاد سعيد آمد به يادم .همه مي دانستيم حد اكثر از شب دوم يا سوم اجراي كارهاي سعيد مي آيند از طرف ساواك و همه را ميبرند و بعد از پرس و جوي فراوان .حتي در طول تمرين يک به يک باز خواست مي كنند و به تدريج از ۳ تا يك هفته بعد با گرفتن تضمين آزادشان مي كنند ...
سعيد روبرويم نشسته بود چاي و شيريني داشتيم مي خورديم تا آمد راجع به تمرين صحبت كند گفتم :
- نه ، من نمي تونم بيام .
- چرا ؟ ۳ ساعت پيش كه استقبال كردي .چي شد ؟
- آره ، وقتي داشتم به پسرم شير مي دادم فهميدم من به درد بازي در كار تو نمي خورم .
- چه ربطي داره ؟
- ببين ؟ من هر ۳ ساعت مثل اسب مي دوم كه خودم رو برسونم خونه به اش شير بدم . اونوقت چطور مي تونم تحمل كنم كه يك هفته عذاب بكشه و گريه كنه . اون به بوي تن من عادت داره . تب هم كه داشته باشه تا بغل اش مي كنم آروم مي شه و خوابش مي بره . وانگهي ساواكي ها خوب ميدونن چطور از نقطه ضعف آدم استفاده كنند . اگر به انگشت كوچك پسرم فشار كوچكي بدهند من همه چي رو اعتراف مي كنم . پس من با همه علاقه اي كه به اين نمايش نامه دارم چون شايستگي شو ندارم . نمي آم .
سعيد با عصبانيت بلند شد . چپ چپ نگام كرد . گفت :
- برو سرنوشت زنان مبارز رو بخون بچه ۵ ساله شونو جلوي چشم شون كتك مي زدند لب باز نمي كردند ترسو ....
اصلا از دست اش دلخور نشدم . مي دانستم كه خودش از آنهايي بود كه واقعا در مقابل ايدئولوژي اش از همه چيز ميگذشت . فقط آرزو مي كردم كاش حس مرا مي فهميد ...
در اعماق اجتماع را گذاشت . شب سوم همه شان را دستگير كردند . بعد يكي يكي آزاد شدند . سعيد طولاني تر ماند . زده بودندش . چون تمام صحبت هاي جلسات تمرين و حتي كتاب هاي ممنوعه را كه داده بود هنرپيشه ها بخوانند چند نفرشان لو داده بودند . بي آن كه نياز به گفتن باشد
تازه آزاد شده بود . با شرم سلام اش گفتم ( بعد از آن روز به من حتي نگاه نمي كرد ).گفت:
- سلام . مياي بريم تو كافه تريا چاي بخوريم ؟
- حتما .
گفت يك تشكر بهت بدهكار بودم رو راست گفتي كه به چه دليل نمي توني بياي . و گفتي مي ترسي به خاطر پسرت همه چيز رو اعتراف كني . آن هايي كه گفته بودند تو خيلي ترسو و بز دلي . و خودشان بند از بندشان جدا كنند چيزي نخواهند گفت ؟ با يك سيلي ، زيادتر از ان چيزي كه بود گفتند ....
من امروز عكس سعيد را با همان شكل و سبيل زمان دانشجويي اش ديدم و در كنار آن عكس . آن عكس تير باران شده اش را . با همان سبيل و موها ي پر ... بهش گفتم :سعيد ؟ ميشه با هم بريم تو كافه ترياي دانشكده با هم يه چاي بخوريم ؟
همانطور با چشمهاي نيمه باز و سينه خونين سكوت كرده بود .

11/12/2002
بيچاره ملت افغان!!!:انگارپس از آن همه هارت وپورت،ملت افغان نتوانست ازويروسي که سال هاست بلاي جان ملت برادرايران شده است رهايي يابد.روزنامه ي همشهري با حاج محمدمحقق وزيرپلان گذاري!!!(برنامه وبودجه) ملت برادرافغانستان گفت وگويي انجام داده است.دست برقضانخستين پرسش خبرنگارهمشهري وپاسخ جناب وزير بسيارجالب است.خبرنگارمي پرسد که جناب وزيرشما تحصيل کرده ي فقه هستيداما اين چه ربطي به اقتصاد ووزارت برنامه وبودجه دارد؟!!!پاسخ جناب حاج محمد خيلي جالب است:
٬ اين اشکال درموردروحانيوني هم وارد است که رييس جمهورهستند.اماروي هم رفته زياد هم بي ربط نيست.مسائل ودرس هاي فقه،اصول وروحاني زياد بامسائل ودرس هاي اقتصادي بي ربط نيست...انقلاب ايران رادکترآيت الله ها به وجود آوردند.بنابراين من دراين مورداشکالي نمي بينم
درميهن آريايي اسلامي که متولي برنامه وبودجه آخوند نبوداوضاع اين است خدابه داد برادران افغان برسد!!!
11/11/2002
نگاه:شيو ه ي دفاع اصلاح طلبان ازآقاجري ومحکوم سازي حکم مرگ وي به راستي حال آدم رابه هم مي زند!!همه اشان مي گويندفلاني رانبايداعدام کردچون برادرشهيداست،جانبازجنگي است وازهمه خنده دارترسيداست!!يعني ملاک دفاع ،طردکردن حکم اعدام ودفاع ازانسانيت نيست!!ملاحظات همپالگي گري هم که آشکارآشکاراست!!مگرچندي پيش اشکوري هم دچارهمين بلانشدپس چراکسي تيتراول روزنامه اش را به آن بيچاره اختصاص ندادورييس مجلس پاي اش رادوثانيه هم که شده آن ورخط نگذاشت!!چون اشکوري سيد نبودياآن که ملي مذهبي بودوجزوهم سفره اي ها به حساب نمي آمد!!
هرانسان آزادي خواه وعدالت جويي حکم آقاجري رامحکوم مي کنداماهيچ کس هم ازياد نمي برد که ته جنابان اصلاح طلب هم حسابي باد مي دهدواگرمنافع سياسي اشان درميان نباشد حق حيات وآزادي عقايد انسان ها را پشم خودشان هم به حساب نمي آورند!!!
از بخت ياري مااست:امروزداشتم فکرمي کردم اينها که بوفه وآشپزخانه راتعطيل کردندوسيم يخچال ها راهم که درماه مبارک کشيده اند اگردردستشويي ها راهم قفل مي کردند واعلام مي کردنددرماه مبارک ريدن هم ممنوع است چه خاکي بايد به سرمي ريختيم!!اين جااست که مي گوينددرهرحال آدم بايدشاکرباريتعالي باشد!!راستي چه طورشد که اين لطف حضرات شامل روزه خواران گمراه شده است؟!!! لابدبه خاطرآن که خودشان براي وضوگرفتن به دستشويي احتياج دارند!!!خوبه به فکرشان نرسيدتيمم کنند!!!
صفرقهرمانيان هم رفت يادش گرامي باد
علوي تبار:درخوش بينانه ترين حالت درکشورما۷۰درصدقدرت متعلق به رهبرونهادهاي رهبري است ۳۰ درصدبين قوه ي مقننه ومجريه تقسيم شده است ودربدترين تحليل ۹۰ درصد متعلق به رهبرونهادهاي منصوب به رهبري است و۱۰ درصد هم بين دوقوه تقسيم شده است.
بامدادک:خب که چي!!!منظورت چيه؟!!!
11/10/2002
يادها:يکي ازجنبه هاي جالب کتاب آخر زويا پيرزاد اطلاعات جالبي است که درباره ي آبادان در آن گردآوري شده است که گمان کنم براي خودآباداني ها هم جالب باشد.خودم دوقلم اطلاعات کتاب درباره ي بريم(نام نوعي خرما ) وبوارده(بو+ورده=پدر+گل،يعني زمين هاي بوارده ازآن مردعربي بوده است که دختري به نام ورده به معناي گل داشته است) را که به يکي ازهمکاران آباداني گفتم کف کرد!!نام آبادان انگارهرکسي راکه پيش ازانقلاب ياقوتي ودرروزگارطاغوت گذرش به آن جا افتاده باشد دچارفراق زدگي مبسوطي مي کند.اما براي من که دردوران ياقوت وپس ازجنگ(ببخشيد دفاع مقدس!!) ودرسال ۱۳۷۳ گذارم به آن جا افتاده است هرگزاين گونه نبوده است.آن هنگام شش سالي ازپايان دفاع مقدس مي گذشت اما درآبادان انگاردوروزبود که دفاع مقدس تمام شده است.همه جاخراب وويران بود.خودآباداني ها مي گفتندتمام بودجه بازسازي صرف خوش گذراني ازمابهتران مي شود.تازه سربازي راتمام کرده بودم ودرتهران درآزمون پالايشگاه آبادان قبول شده بودم.به مادرهمين بريم جاداده بودنداما بريم به هيچ وجه آن شکوهي رانداشت که نغمه سرايان يادهاي خوش گذشته مي گويند.يک مشت خانه زپرتي بيش نبود.حتي توذوق من هم خورد که خانه هميشه براي ام چيزي فراترازخوابگاه نبوده است ودرک نمي کنم اين خانه قشنگ است وآن خانه محشر است يعني چه.
بيش ازيک ماه دوام نياوردم!!وسط مردادبودبه قول خودجنوبي ها خرماپزان!!!گرما ورطوبت بيداد مي کرد!!ماشمالي ها هم که مثل بزهستيم نه تاب سرماراداريم نه تاب گرما.تازه همان شبي که رسيديم گفتند برادران مجاهد خلق به اين طرف آب آمده اند که لوله هاي نفت رابمب گذاري کنند يکي شان راکشتند ويکي هم سيانورخورد!!!ازبرخي جاهاي شهرهم مي شدبرادران عراقي راديد که آن طرف آب دارند پاس مي دهند.همه ي اين ها دست به دست هم داد که پس ازيک ماه به بهانه ي مرخصي فلنگ راببندم ودربروم!!
11/09/2002
کتاب:درسفرشمال فرصتي دست داد و آخرين اثرزوياپيرزادراخواندم:٬چراغ ها را من خاموش مي کنم٬.ازآن رمان هاي بي دردسروهلوبپرتوي گلواست که مي توان روي واژه هاسرخوردتاآخررفت.درواقع اين آسان خواني ويژگي رمان است نه عيب آن!!بسته به پسند آدم داردبرخي دوست دارندباهرجمله وسطرداستان دست وپنجه نرم کنند وکشتي بگيرند،برخي هم دوست دارنددرصفحات کتاب سربخورندوجلو بروند.من باآن که جزو دسته ي اول هستم ازاين رمان خوش ام آمد.کل داستان سرراست است وهيچ پيچيدگي اي نداردوخواننده ي زيرک شايد بتواند روندداستان را هم به راحتي حدس بزند.درواقع زيبايي داستان را نه درکليت آن بلکه درريزه کاري هاي نگاه زنانه اي بايد جست که خواننده رابه خوبي بادغدغه ي زني درکشاکش باهستي آشنا مي کند.جزيياتي که کلاريس ،زن قهرمان داستان مي بيند،به زبان مي آورد وبراساس آن ها دست به داوري مي زندونتيجه گيري مي کنددرنگاه عادي شايد پيش پا افتاده بنمايدامادرنهايت خواننده رادرچنبرخودمي گيرد وبه پيش مي برد!!!
يکي ازمشکلات رمان همان مشکلي است که درتمام رمان هايي وجود داردکه زبان قهرمانان سواي زبان خود رمان است!!دراين مورد قهرمانان به زبان ارمني حرف مي زنند وزبان رمان فارسي است.آدم همان احساس تماشاي فيلم هاي دوبله راپيدا مي کند!!به خصوص اگرنويسنده درفرازهايي مانند زير اين دوگانگي رابيهوده برجسته کند:
٬فکرکردم ٬هماهنگ تر؟٬چندوقت بود اين کلمه ي مشکل ارمني رانشنيده بودم؟من بودم لابد مي گفتم جورتراست يا بيشترمي آيد٬
جالب اين جااست که درجاي ديگري نويسنده اين شيوه رازيرپا مي گذاردومي نويسد:
٬بازگفتيد هلو؟ماکه انگليسي نيستيم.هستيم؟بگو بارو٬
لابد به خاطر اين که سلام به زبان ارمني کوتاه تراز وشايد آشناتراز٬هماهنگ تر٬درهمين زبان است!!!
ماه رمضان و زن ايراني: نخستين جمعه ي ماه مبارک!!! بود که به خانه ي مادرزن جان مي رفتيم وناگهان خاطرات تلخي ازکودکي درذهن ام جان گرفت.درخانواده اي که من بزرگ شده ام نسل اندرنسل انجام تکاليف مذهبي مانند نمازوروزه به گردن زنان بوده است.مادربزرگ ام دربسترمرگ هم نمازش ترک نشد ومادرم هنوزيک تنه نمازش را مي خواند وروزه اش رامي گيرد.بگذريم که خواهرم اين تنها رنگ وبوي مذهب راهم ازخانواده امان زدود وبرسنتي چندصدساله خط پايان گذاشت!!!.مردها اگرکابوس مرگ هراسان شان نکند هيچ گاه اعتنايي به تکاليف مذهبي نمي کنند!!ازهمان کودکي هيچ چيزبه اندازه ي اين مايه ي خجالت ام نبودکه مادرم بادهان روزه براي ما بچه ها وپدرم غذادرست مي کند،سفره مي اندازدوسفره جمع مي کندوصبح زودبيدارمي شود وبراي مان صبحانه آماده مي کند ورشته وخشکاردرست مي کند!!!جمعه اي که به خانه ي مادرزن جان رفتم ديدم همان بساط کودکي برقراراست!!!صبح باآن که خيلي زودبيدارشدم تاساعت ۱۱توي رختخواب باقي ماندم وکتاب خواندم فکرصبحانه خوردن جلوي چشم روزه داررنج ام مي داد!!گرچه اين شرم سرانجام هنگام ناهارگريبان ام راگرفت!!ازهمه بدتراين که مادرزن جان مي گفت چراصبح براي صبحانه نيامده ام مانده بودم چه بگويم!!
11/06/2002
برکات ماه مبارک!!!:امروزخيلي اوضاع آب دوغ خياري بود!!معلوم نبودکه روزاول ماه مبارک هست يانه!!خودشان مي گويند يوم الشک!!(اين هم شد اسم!!!).ولي همه روزه گرفته بودند.ازيکي ازهمکاران پرسيدم بالاخره روزه هست يانه؟!!به طعنه گفت ٬براي توفرقي نمي کنه!!٬بدون ملاحظه(چه حماقتي!!!) گفتم٬اتفاقا براي من فرق مي کنه نه شما!!چون اگراشتباه کنم به قيمت ۷۵ ضربه شلاق براي ام تمام مي شود!!٬خورد ودم نزد!!!
امروز سيم يخچال اداره راهم کشيده بودندکه هيچ کس نتواندازآن استفاده کند!!تازه فهميدم که درماه مبارک رمضان درهاي مهرباني باز مي شود يعني چي!!يعني اين که درهاي يخچال بسته مي شود!!!اگرماه رمضان افتاده بودتابستان بي بروبرگردغذاتوي کيف ام خراب مي شد!!!جاي شما خالي نخستين ساندويچ کوکو راافتتاح کرديم!!راستي ماه رمضان ماه کوکو هم هست!!راستی ازتشنگی دارم می ميرم!!!

11/05/2002
ويروس کتاب!!:هفته ي کتاب هست وملت همه درباره ي کتاب حرف مي زنند.به ياد کتابخانه شهر کوچک خودمان افتادم.چندي پيش که به شمال رفته بودم باز هم ازمادرسراغ خانم مهرباني راگرفتم که مسئول کتابخانه ي شهربود.مادرمي گفت هنوزهم کتابخانه را مي گرداندوهرروز صبح وغروب فاصله ي منزل وکتابخانه راپياده مي رود ومي آيد.خوب به ياددارم که روبروي کتابخانه ي شهرمان انباربزرگي بودبابچه هاي محل درآن جا بازي مي کرديم.کلاس اول ابتدايي راتازه تمام کرده بودم وتعطيلات تابستاني رايک نفس ازصبح تاغروب بازي مي کرديم.ميان بازي هرازگاهي هم به کتابخانه مي رفتيم تاآبي بخوريم آن هم با آن سرووضع!!پابرهنه (هنوزسرماي موزاييک کف کتابخانه رابه ياددارم)، شورت تارزاني به پا(تنها پوشاک کودکان شمال درتابستان ها) و تيرکماني به گردن .ازسرکنجکاوي هرچندگاه نگاهي به کتاب هاي درون قفسه ها مي انداختم درزيرنگاه مهربان خانم کتابخانه!!گمان ام ازهمين جا بودکه دچارشدم!!کم کم کتاب هايي رابرمي داشتم وپشت ميز مي نشستم ومي خواندم.بيشترشان کتاب هاي کانون پرورش فکري بودباآن نقاشي هاي زيبا ي که داشت.سرانجام روزي خانم کتابخانه!!صداي ام کردوپرسيد آيادوست دارم عضو کتابخانه بشوم.سکوت مرابه رضايت تعبير کردوگفت دوعکس شش درچهار ويک معرف بياورم.وقتي هم گفتم معرف ندارم گفت خودش معرف ام مي شود.ازآن عکس شش درچهارهنوزيکي براي ام مانده است :کله ي تراشيده ،چشمان شيطان ،کت چهارخانه ي سفيد وپيراهن يقه بسته .اين آغاز عضويتي بيست ساله شد.حتي هنگامي که دانشجوبودم تابستان ها گوشه ي دنج کتابخانه ونگاه مهربان خانم کتابخانه راازدست نمي دادم تابستان هايي که ازازدحام کلافه کننده تهران به کنج راحت خانه ي پدري بازمي گشتم.خودش پيرشده بوداما نگاه اش فرقي نکرده بود!!
خوب به ياد دارم گاهي درميان باران هاي سمج شمال سراپا خيس خودم را به کتابخانه مي رساندم(ازچتربيزاربودم!!)خانم کتابخانه فوري حوله اي ازکمدش درمي آوردومي دادتاسرم راخشک کنم!!!
نخستين کتابي را که خودم توليدکردم!!!براي مادر فرستادم تابه کتابخانه ببرد.درصفحه اول اش نوشته بودم تقديم به کتابخانه ي شهرم که اگرنبود فلان وبهمان نمي شدم!!!
مادرمي گفت خانم کتابخانه خيلي خوشحال شد!!مادرمي گويد خانم کتابخانه هميشه حال واحوال مرامي پرسد!!من هم هميشه حال واحوال اش راازمادرمي پرسم!!
آن گاه انساني!!:٬اگر درپي نابودي همه ي ساخته هاي زندگي ات بدون سخني به بازسازي اش بپردازي،يادريک دست بازي برده هاي هزاردست ات راببازي بي هيچ واکنشي وافسوسي،اگر دل بسپاري بي آن که ازدلدادگي ديوانه شوي،اگر نيرومندباشي بي آن که مهرباني راازکف بنهي،اگر هم بامردم باشي هم باوقار،اگراهل انديشه،نگرش وشناخت باشي بي آن که درچنبربدبيني ومرگ فروغلتي،اگراهل روياورزي باشي وهرگزنگذاري رويابرتوچيره شود،اگر دليرباشي بي آن که دورانديشي رافروگذاري،اگر ازپس شکست، پيروزي رابازيابي وهردواين دروغ ها رابه يک چشم بنگري آن گاه انسان شده اي!!٬--- روديار کيپلينگ----
11/04/2002
شمارش معکوس براي مخفي خواري : سه روز مانده به ماه مبارک رمضان ،به قول صمدبهرنگي ماه يبوست!!!(اين صمد هم خيلي شيطون بود!!) شماري ازهمکاران آغازبه روزه گيري کرده اند(جالبه که اعتقاد دارندصواب اين سه روزدوبرابرروزه گيري درکل ماه رمضان است!!اين چرتکه بازي اهل ايمان منو کشته!!!).براي من ماه رمضان يعني آوارگي هنگام ناهاروبوي کلافه کننده ي دهان روزه گيران درطول روز!!خدانصيب هيچ کافري نکند!!اين سي روزکه باکمدي تعيين اولين روزماه صيام آغاز مي شودپاتوق من بدبخت سالن پينگ پنگ واتاق همکاران هم جهنمي !!!است وخوراک ام ساندويچ هاي سردي که زوجه با دل سوزي مي دهددست ام!!!ازهمه جالب تر هم اين است که پول ناهاراين يک ماه هم ازحقوق مان کسر مي شود!!اين ازهمه بيشترکون آدم رامي سوزاند!!يک باررفتم پهلوي رييس وگفتم بابا من که ناهارمي خورم چراپول ناهارمراقطع مي کنيد!!سرپل صراط(همون ازمو نازک تروازشمشيرتيزتر!!) يقه اتان رامي گيرم درست وحسابي!!چنان نگاهي نصيب ام شد که بازهم خدانصيب کافري نکند!!(جالب اين جاست که خرج خوراک خودروزه گيران هم درايام مبارک دوربرابر مي شودازبس که تاخرخره افطاري وسحري مي لمبانند!!!!).تاوقتي طالبان درافغانستان سرکاربودنددل مان خوش بودکه نيست درجهان ومنحصر به فرد نيستيم وجاي ديگري هم دراين دنياي وانفسا وجوددارد که هم به خوراک مردم کاردارندوهم به پوشاک شان!!اماازوقتي اين امريکاي جزجگرگرفته طالباني هاي عزيز راسرنگون کردويک کارمنددون پايه ي شرکت هاي نفتي خودش رادرکشوربرادرسرکارآورد(حامدکرزاي جزجگرگرفته!!)اين دل خوشي هم ازکف مان پريد!!اي امريکاي جهان خوار،اي استکبار ،اي دشمن شقاقولوس بگيري!!(اين هم مشت محکم من به دهان استکبارجهاني به مناسبت ۱۳ آبان).
بدبختي اين است که اين فوايدي راهم که به روزه نسبت مي دهندهيچ کجابه چشم نمي خورد!!مرگ ومير که بيشترمي شود،بداخلاقي ها وپشت سرگويي ها هم که دوبرابر مي شود بهره وري کاريي هم که چه عرض کنم!!پس چرا نمي ذارن مثل آدم بنشينيم وناهارخودمان راکوفت کنيم!!!
11/03/2002
باورم نمي شود!!!: اين روزهاهفته ي کتاب است وسعي مي کنم ازراسته ي کتاب فروشي ها رد نشوم چون مي دانم واردشدن به کتاب فروشي همان وتسليم شدن به وسوسه ي خريد همان!!!بااين همه چندروز پيش نمي دانم چه طورشدکه سرازخيابان کريم خان درآوردم،درست عين خواب گردها!!تابه خودم بيايم روبروي کتاب فروشي نشرچشمه ايستاده بودم همان که هرروزروي تخته سفيد(به قياس تخته سياه!!) کوچکي پشت ويترين اش عبارتي ياشعري به چشم مي خورد(اين بار شعرشاملو بود:آه اگر آزادي سرودي مي خواند-سرودي چندان کوچک-اندازه ي گلوگاه پرنده).کتاب رضاقاسمي راکه ديدم واردشدم(اي کاش زودتربه آقارضاجايزه مي دادندکه کتاب اش بهترتوزيع مي شد!!!).
دردسرتان ندهم تا به خودم بيايم کلي کتاب خريده بودم وداشتم خيابان را به سوي ميدان هفت تير گزمي کردم!!!
توي تاکسي داشتم غنايم راوارسي مي کردم که رسيدم به کتاب ٬منظومه ي ايراني٬ زنده يادمحمدمختاري وگاه شمارزندگي مختاري دراول کتاب.به سال ۱۳۷۷ که رسيدم جاخوردم!!!نوشته بود:٬بعدازظهرروزپنج شنبه دوازدهم آذرتوسطماموران وزارت اطلاعات ربوده شد وبه قتل رسيد....محمدمختاري چندبارطي سال هاي اخيربه طورانفرادي ياهمراه نويسندگان ديگرربوده شده بود وماموران وزارت اطلاعات اورابه خاطر نوشته هاي اش وفعاليت اش درکانون نويسندگان تهديدکرده بودند....٬
11/02/2002
عباس مخبر(مترجم):وقتي نويسنده هارابازجويي ودستگيرمي کنند.نمي توان باورکردکه تجليل هاي هفته ي کتاب واقعي باشد.دراين ميان تکليف روشن نيست واين فکر به ذهن مي رسد که مسئولان درپي حل مسائل خودشان اند وکاري براي نويسندگان نمي کنندوبااين مراسم مي خواهند سرشان راشيره بمالند!!
بامدادک:حيووني مسئولان محترم ميهن آرياي اسلامي!!!
خسرو حمزوي(نويسنده):رمان ٬شهري که زير درختان سرومرد٬ پنج ماه درمرحله ي مجوزگيرکرده بودو۸۲موردحذف شد.گسستگي هايي که مي بينيد به همين خاطر است.درشناسنامه ي کتاب ۶۰۴صفحه نوشته شده ولي تعدادصفحات کتاب۵۹۴ صفحه است.۱۰صفحه حذف شده است
بامدادک:خب مردحسابي داري اخلاق ومقدسات مردم رونابودمي کني انتظارداري مسئولان محترم هم کاري نکنند!!!

بازگشت به بالا